.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

عشق

"عشق"

هرجا که "عشق" باشه ، نظم زندگی از بین میره ، قوانین زندگی بهم میخوره ...

آدمها ، آدمها چشمهاشون کور میشه ، دیگه نمیفهمند دارند چیکار میکنند ، احمقانه است خیلی احمقانه است...

عاشق که بشی روزهاتو میبازی ...

"عشق" یه دردسره بزرگه...

 

حرفاشو  زد و رفت ، چشم دوختم به رفتنش ، همونطور که تو جمعیت محو میشدیه لبخند زدمُ با خودم گفتم بیچاره نمیدونست تیرش خطا رفته این دل سالهاست که نابود شده

با دلی عاشق آمد ، قرار بود گوسفندی را قربانیت کند، اما قدم در قربانگاه آدمیان نهاد ،با خبر باش ابراهیم! اسماعیلت قربانی شد!!!

از بچگی به جز اسم اصلی و رسیمم که تو صفحه اول شناسنامه جهت احراز هویت ثبت شده ، اسامی و القاب متفاوتی داشتم و دارم و این القاب خیلی بیشتر از اسم اصلیم مورد توجه قرار میگیرند ...:|
از همان طفولیت به خواست برادر اسم مستعار یا دوممان شد مژگان ، پدر گرامی که علاقه شدیدی به بُزغاله احتمالا داشتند در 90% موارد بنده را باالقابی چون " بزغاله کوچولو"، "بزغاله ی بابا" و... صدا مینمودند...
دوست پدر که اتفاقا خیلی هم بنده را دوست میداشتند و احتمالا با دیدن چهره مبارک بنده یادِ "زی زی گولو " می افتادند هر بار که میخواستند صدام کنند بلند فریاد میزدند "زیییییییییی زییییییییییییی گووووولوووووووووو" :|
گذشت و راهی مدرسه شدم و خوش حال از اینکه قدم به وادی علم وفرهنگ گذاشتم بسی مسرور بودم:)) اما دیری نگذشت که همان سال اول از سوی همکلاسی های محترمه به "بی دندون" معروف شدم:|و در ذهن اکثر بچه های گُل "بی دندون" بودن نوع دیگر از "دراکولا" بودن است و در نتیجه عده ای "دراکولا " را هم اضافه نمودند به القاب بنده:|
چند سال گذشت و دوران راهنمایی فرا رسید، خواهر یکی از دوستان امده بود دنبالش تا ببرش خونه و تا چشمش به من افتاد با لحنی خیلی ملوسانه ای فرمودند : واااااااااااااای چه "پیشی  نازی " :| و اینگونه بود که پیشی نیز به افتخاراتمون اضافه شد:|
و دوران دبیرستان فرا رسید ... همان روزها بود که به خاطر شیطنت زیادم سر کلاسها یکی از معلمین خیلی شیک و مجلسی به من لقب " مارمولک" را داد و هرجلسه با یاد آوری این موضوع آن هم با لحن بسار جدی به این صورت : "تو یک مارمولکی  هستی که نگو.." و انوقت تمام کارهای دیگران را نیز گردن من مینداخت و از کلاس اخراجم میکرد:| و بچه ها که در جریان بیگناهی بنده بودند با حالت شوخی و اذیت کردن من ، به محض دیدن من میگفتن " چطوری مارمولک":|
گذشت و وارد دانشگاه شدم و از سوی دوستانِ هم دانشگاهی به القابی چون "وروجک"، "ویتامین من" ، "هویج ِ من" و "فاطی کماندو" منصوب شدم :|
گذشت و دیگر لقب جدیدی نگرفتیم تا اینکه  "عمه" شدم و به مقام "عمه " بودن منصوب شدم :)))
و از طرف هرکدوم از برادرزاده ها به یه شخصیت تشبیه شدم و با همان لقب صدام میکنند ، این القاب شامله : "مووووووووووش" و "میگ میگ " میباشند:| :)))
 واینگونه بود که برای خودم یه پا سلطان القاب شدم :)))

+اینم بگم تغییرات اسم من به همینا ختم نمیشه مثلا همین اسم " مژگان" سیر نزولی داشته برای خودش به این صورت:
مژگان
مجگان
مژی
مجی
مُج
مُج مُجی
ج

ینی این اخریه خودمو داغون کردا :))))

پی نوشت: عرضم به خدمتتون دو مورد از القابمون از قلم افتاده بود گفتم بیام اضافه کنم تو گنجینه خاطراتم بمونه:))
"اسکلت" و "سُکی" :| این دومورد رو هم دو دوست بسیار عزیز بهم میگن  :)))

فکر کنم دیگه تموم شد :))))

نگاه میکنم بهش و یاد "تو" می افتم، پرتش میکنم رو دیوار و مشغول تماشای سر خوردنش و تلاشش برای حفظ کردن تعادلش میشم.گفته بودی هر وقت میبینیش یاد خودت می افتی، چقدر از شباهت های بین خودت و عروسکی که دست و پاش چسبونکی بود گفتی و من چقدر خندیدم، اما الان که خوب نگاش میکنم ،میبینم درست گفتی، شباهتتون خیلی زیاده، مثل رد پاهایی که تو خاطرات آدمها جا میذارین، سقف خونه رو نگاه میکنم، سقف بیچاره هنوز آثار دست و پاهای چسبناک عروسک روش دیده میشه، همون رد پاهایی که هر کار کردم نرفت که نرفت، مثل خاطرات "تو"از خاطرات گذشته من ... راست میگفتی چقدر این عروسک ساده و کوچیک شبیه "تو"بود ....

کلاغهای خوش یمن

چشمامٌ میبندم و سرمو رو به آسمون میگیرم و فقط به صدای باد گوش میدم ...کم کم از اصطرابم کم میشه و احساس آرامش میکنم ... درست یادم نمیاد آخرین بار که این حس آرامش داشتم کی بود! !!اما مطمئنم اون موقع مثل الان تنها زیر درختها ننشسته بودم ... کلاغ ها قار قار میکنند و چشمام باز میکنم و لبخند میزنم، یادمه همیشه مامان برخلاف عقیده عموم مردم کلاغ رو خوش یمن میدونه، کلاغها همیشه خبر خوش میارن، لبخند میزنم و آروم با خودم میگم "خودتو برای شنیدن و دیدن اتفاقات خوب آماده کن "... دوباره چشمام میبندم و از شنیدن صدای طبیعت لذت میبرم مثل پرنده ای که خودشو به دست باد سپرده و سازمخالف نمیزنه ... اولین قطره های بارون تضمینی میشوند برای شاد بودنم برای لبخند زدن ... میدانم کلاغها هیچوقت اشتباه نمیکنند، اتفاقات خوب در راهند فقط باید صبور بود ....

بغض و دیگر هیچ

همیشه تو زندگی هر آدمی بودن آدمهایی کنارشون باعث دلگرمی میشه، یه آدمهایی مثل کوه پشتت باشند و نذارن زمین بخوری، حالا توهم داشتن همچین پشتیبانی تو زندگیم و بتی که ازشون ساختم.. کاخ آرزوهامو نابود کرده، برای تویی که لبخندت و مهربانی هات نصیب غریبه ها شد و تمام تلاشت اینه که ببینی غول بدبختی چطور زمین گیرم میکنه ... دلم میخواست پر از نفرت بشم و تمام بدی ها رو برات بخوام اما حتی ارزش اینم نداری که بخوام ازت متنفر باشم ...خدایا کجای این قصه نشستی؟

تو زندگی همه ما یه نفر وجود داره که همیشه هست و روزی تبدیل میشه به "او" ، دیگه مهم نیست بقیه چطور باشند چقدر خوبتر و یا بدتر از "او" باشند ، دیگه فرقی نداره آسمون آبی باشه یا ابری ، وقتی تبدیل شد به "او" میشود معیار سنجش ، میشود استاندارد خواسته هایت ، حالا مهم نیست لبخندهای بقیه چقدر میتونه شیرین و دلنشین باشه ، مهم اینه که این لبخندها شبیه همون منحنی ساده رو لبای "او" باشه، یک نفر که همه با اون مقیاس میشوند،یک نفر که دیگه مهم نیست چقدر از اخرین دیدارش گذشت ه، یک سال..دوسال  و شاید چند روز ، مهم اینه که خاطرش تو قاب دل میخ شده ، قابی که یه روز شکست و تنها اثر میخ کوبیده شده به دیوار دل باقی موند  همو نزخمی که که هیچوقت التیام پیدا نمیکنه...حالا اون یه نفر کنار هر تازه واردی ظاهر میشه و یادت میاره خواسته هات ُ،دوست داشتنهاتو  معیار سنجشتو...

همون "یک نفر " لعنتی که میتونه فقط با یه پیام بدون متن درد تمام روزهاتو کم کنه ، میتونه درد از تک تک استخونات بیرون بکشه و آرومت کنه ...

 

"همون حسی که نباید باشه ...اما هست"

اگه بهت یهکاری بدن و برات یه هدف تعیین کنند و تو به عنوان سرگروه یا مدیر قرار باشه به اون هدف بررسی جزئیات بیشتر بهشون اهمیت میدی یا کلیات؟...یکم فکر کردم و گفتم معلومه کلیات مهمه اگه آدم خودشو بیش از حد درگیر جزئیات کنه نمیتونه هیچ کاری پیش ببره د هی ریزتر میشه و یهو از کاه کوه میسازه ... یه لبخند زد و به کارش ادامه داد ... حالا ماه هاست که از اون روز میگذره و من هر روز ریزبین تر شدم،انقدر گیر دادم به جزئیات، انقد حساس شدم که کم کم روح خودمو خسته کردم ... برای اینکه زندگی آرومی داشته باشی و بتونی به اهدافت بررسی باید این ذره بین لعنتی بندازی دور و به همه چیز با چشم عادی نگاه کنی ... اگه قرار باشه دائما ذره بین دستمون باشه حتی از غذا خوردن هم میوفتیم چون اونوقت تازه میفهمیم که چقدر تو آب و ظرف غذا و سایر موارد میکرب و باکتری وجود داره و دیگه حتی نمیتونی لب به چیزی بزنی ... همیشه دقیق شدن رو جزئیات خوب نیست تو زندگی باید دید و گذشت ....

از تمام وبلاگهایی که داشتم خوش حالم هنوز این یکی نپریده ، یه وبلاگ قدیمی شاید میشه گفت اولین وبلاگی که داشتم و تازه یاد گرفته بودم چطور باید پست گذاشت ..یه وبلاگ که پره از کامنتهای خوش مزه ای که طعم اون روزها رو یادم میاره ، رفیقهایی که  میشه گفت بیشترشون دیگه نیستن و بیخبرم از شون ، از جوجه کلاغ و کلاغ عاشقی که عروسیشون گرفتن و میدونم حالا تو آشیانه گرمشون یه زندگی پر از عشق میگذرونند، نور امید بخش که همیشه دنبال بحث های دینی  بود و هر جا که حضور داشت همیشه بحث های چالشی پیش میکشید، عباس اقا و همسر گلشون که همیشه لطف داشتن و با حرف های شیرینشون خیلی چیزا بهم یاد دادند، آرام  بانویی که همیشه آرامش جانم بود ، شمسک بی معرفتی که هستا ولی انگار نیست.، رینبو دوست داشتنی که همیشه با حرفای من مخالف بود و اساسا خوشش میومد منو اذیت کنه ، آسمون عزیزی  که هنوز هم هست و شاهزاده سو که اولین و قدیمی ترین رفیق مجازی من بود و حالا شده یه رفیق واقعی یه رفیق مثل "خواهر"...

اما نمیدونم بین این دوستای قدیمی چقدر میتونم بگم احساس ناراحتی میکنم برای "سنتوری" که نفهمید چطور اذیتش کردم .. اما روزای خوب و پر از خنده ای و برامون رقم زد .. دوستی که هرجا باهم بودیم دوستان مارو از وبلاگشون به بیرون هدایت میکردن انقد که کل کل داشتیم...

حالا اون روزهای خوب رفت  و من تنها میتونم آرزو کنم این بچه ها هر کجا هستن شاد و سلامت باشند...

اما این روزها رفیقهایی از دنیای مجازی قدم به زندگی واقعیمون گذاشتن که بودنشون یه نعمته ، یه نعمت برای این روزهایی که  دست یافتن به محبت ، شادی ، حرفهای دلنشین و راحت بودن با آدمها جز سخت ترین کار هاست...دوستهایی که مثل آب زلال و جاری هستند  .. هیچ  چیزی به دل نمیگیرن و یاد گرفتن  همیشه به آدم لبخند هدیه بدن ، من از این دنیای مجازی ممنونم بخاطر وجود دوستهایی به این خوبی ...

 

به زندگی بعضی از ادمها از دور که نه ، از نزدیک که نگاه میکنم وقتی  رفتار دو نفر  که تازه باهم ازدواج کردن میبینم هزار و یک سوال تو ذهنم رژه میرن ، تمام قواعد و باید ها و نبایدها تو ذهنم رژه میرن و فکر میکنم چقدر مفاهیم دارن عوض میشوند..پسری که با اون روحیه سخت و مغرورانش و دستهای مردونه، تمام روزهای زندگیش صرف سر و کله زدن با تنش ها و ناسازگاری های روزگار میکنه، حالا که نیاز به یکم مهربانی و ملایمت و روحیه لطیف زنانه داره ، اسیر دخترهایی میشه که این روزها سیر خوشبختی وبه اصطلاح خودشان "شاخ" بودن را تو رفتار های مردونه میبینن، دخترهایی که روحیه دخترونشون مفت و ارزون به دنیا فروختن و به جاش یه روحیه مردونه و سرسختانه به عاریه گرفتن، دخترهایی که به جای شنیدن کلمات دلگرم کننده ای مثل  "جانم"، "عزیزم"، "مرد_من" و ...از زبانشان ، حالا اسیر کلماتی هستند مثل "لوتی" ، "ویسکی من"، و کلماتی که هیچوقت تو شان یه دختر نیست بیانشان(منظور همان کلمات منشوری است)، دخترهایی که به جای ظرافت زنانه و ناخنهای لاک زده و شیطنتهای مخصوص دختران ، حالا درگیر رفتارهای پسرونه ای شدن که میتوان گفت دیگه هیچ تفاوتی میان  خصلت های دخترانشون با خصلتهای مردونه نیست، در صورتی که یه مرد هیچوقت نیازی نداره به حضور یه دختر با خصوصیات مردونه ، یه مرد نیاز داره با دختری با همان لطافت ها و ظرافت ها و شیطنت های زنونه ...

 

حالا برعکسش هم اتفاق میفتد، دخترایی که ظرافت و شیطنت های دخترونشون فراموش نکردن و هنوز هم حضورشون باعث شادی ، همون دخترهایی که تو هر جمعی باشند یقین داری زندگی جریان داره و لبخند رو لبات همیشه باقی میمونه، دخترها نیاز دارن به تکیه گاهی محکم به دستهای مردونه ای که بهشون اعتماد بده  و بهشون بفهمونه تا وقتی حضور دارن اجازه نمیدن هیچ اتفاقی آرامششون بهم بزنه ، اما پسرهایی هستند که دیگر مردانگی ندارند و به جای دستهای  ضمخت مردونه ، دستهای ظریف دخترونه دارن و به جای صورتی مردونه و با ته ریش و ابروهای پر پشت  صورتی ظریف و زنانه را به جان خریدن همان پسرهایی که به جای "مرد" باید بهشون گفت " اوا خواهر "...

 

اصلا  هارمونی زندگی بهم ریخته ، ارزشها برگشته ، و کمتر افرادی از بودن در کنار هم احساس خوشبختی میکنند...شاید یکی ار دلایل بالای طلاق همین باشد  مردها نیاز به رفتار دخترونه دارند ، و دخترها نیاز به رفتار مردانه اما انگار این روزها همه با کسی از جنس خودشون زندگی میکنند فقط ظاهرشان متفاوت است...