.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

خوب شد آقایون بعد از سی و اندی سال که از انقلاب. میگذرد و بارها و بارها مراسم. روح انگیز ثبت نام جهت کاندیداتوری (بر وزن دیکتاتوری 😀) ریاست جمهوری را به جا آورده اند.، بالاخره متوجه شدند که ثبت نام در این پروسه ملی نیازمند شرایط سنی ، تحصیلی،عقلی ،عقیدتی، سیاسی. و ... می باشد :)))

 

باشد که رستگار شویم :)))

 

امسال چقدر بهار مظلوم واقع شده ، دلم برای بهار میسوزد. ناخواسته وارد بازی جناح ها شده است :))) 

چقدر خوب است این آدمی که وقتی 

شما در کنارش هستید 

و قرار است ساعاتی را با هم بگذرانید مدام سرش توی گوشی نیست.

وقتی دارید حرف می زنید توی اینستاگرام پست لایک نمی کند

 یا مشغول جواب دادن به پی ام های تلگرامش نیست.

 اصلا تلفن همراهش را از جیب یا کیفش بیرون نمی آورد.

 آن دقایق می شود انسانی بیگانه با تکنولوژی! 

چقدر خوب است که وقتی با هم می روید جایی و می نشینید

 یک چیزی بخورید؛

 تمام حواسش به در ورودی و آمد و شد مردم نیست 

و زنها و مردها را پشت این میز و آن میز ورانداز نمی کند. 

چقدر خوب است

 وقتی این آدم در میان هیاهو و شلوغی   دستانش را می گذارد

زیر چانه اش و زل می زند

 به چشمانت و طوری به حرف های ساده و پیش پا افتاده ات گوش می کند

 که خودت هم به این فکر می افتی

 که چقدر داری حرف های مهمی می زنی!

همچین آدم هایی را اگر دارید، 

دوست نداشته باشید... 

حیف است.

این ها را عاشق باشید.

این ها فوق العاده اند.

 

#کمیل_پورقربان

در حال انتخاب یه گل آپارتمانی بودیم ،یه آقایی همراه خانومش وارد شدند و با دقت گل هارو بررسی کردند و دست آخر خانوم رو به فروشنده کرد و فرمود:آقا یه گل ندارید که نیاز به مراقبت نداشته باشه، آب نخواد، نور نخواد،محبت نخواد، پیرو و طرفدار زندگی مستقل باشه ، به آدمها متکی نباشه !

آقای فروشنده هم اشاره کرد به مغازه روبرویی و گفت اونجا پر از این گلهاست ،گل مصنوعی نیاز به هیچی نداره:/

+ عمه از این شیرینی ها بهم میدی؟

عزیزم این شیرینی ها رو تو ظرف گذاشتم برای مهمونا،بیا یکم تو کارتنش مونده ازونا بهت بدم 

+عه برای مهموناس؟فکر کردم برای آدمهاست!

من:\

شیرینها:\\\

مهمونا://///////

تخلیه ذهن...

بازی کردن با آدمها رو خوب یاد گرفته بود و با توسل به آموخته های روانشناسی به راحتی به خواسته هاش میرسید, هر روز چند ساعتی کلاس شستشوی مغزی برگذار میکرد ,اول آنقدر از وجود و توانایی های فرد حرف میزد تا امیدوارش کند و بعد درست همون موقع که طرف مقابلش روی ابرها سیر میکند با یک جمله از آسمان به زمین میکشاند و با خاک یکسانش میکند,این باور را میدهد که ناتوان تر از تو نیست,خارج از اینجا همه گرگن و تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری, آرام آرام ادامه میده و زمانی ساکت میشه که مطمئن باشه طرف مقابل دیگه هیچ توانی برای باور خودش نداره,نوبت من رسیده بود ظ,حرفهایش را زد یه برگه برداشت و گفت تمام مشکلات و دلمشغولی هات رو بهم بگو ,یه لبخند تحویلش دادم , ادامه داد این روش یه روش روانپزشکی و مشاورس تو میدونی که من نصف عمرم به مشاوره میگذره , میدونستم عادتش زیر و بم زندگی همه رو از زیر زبونشون میکشه و بعد علیهشون استفاده میکنه,چشمام رو ریز کردم و با یه لبخند مضحک گفتم. و شما هم میدونید من هیچ اعتقادی به مشاور ندارم!

همونطور که سعی میکرد با حرفهاش آروم رامم کنه , از زندگی خودش گفت , تمام مدت جز سکوت و لبخند هیچ حرفی نزدم , همینطور که سعی میکرد عصبانیتش رو نشون نده تو چشام زل زد و گفت نمیفهمم چه فرقی با بقیه داری اما بالاخره میفهمم چطور باید از پس افکار و عقایدت بر اومد ....

وقت رفتن برگشتم و با همون لبخند که میدونستم چقدر حرصش رو در میاره گفتم :زندگی برای من اجبار نیست ,هیچوقت اجازه نمیدم افکار و خواسته های یه نفر دیگه زندگیمو راکد کنه و این باور رو بهم بده که جایگاه من تو زندگی کمتر از این حرفهاس, بعد یه چشمک زدم و گفتم حتی پشت اون میزی که نشستید خودتون خوب میدونید من براحتی میتونم تصاحبش کنم اما فعلا خواستم این نیست .. پ. پس تلاش نکنید منو تغییر بدید فقط بذارید اونطور که میخوام در جریان باشم و اگه یه درصد احساس کنم وارد چرخ و فلکی شدم که فقط توهم پیشرفت و بالا رفتن رو بهم میده بدون شک بی هیچ تردیدی چشم رو همه چیز میبندم و خودم رو از این بازی میکشم کنار ...

 

عمق عصابیت تو وجودش رو میشد به راحتی فهمید ,اگه هر کس دیگه ای بود بی شک چنان فریادی بر سرش میزد تا عمر داره فراموش نکنه ,ولی فقط نشست و تظاهر به آروم بودن کرد ... ولی آروم آروم داشت نابود میشد...

 

هیچوقت و تحت هیچ شرایطی نمیتونم پا روی عقاید زندگیم بذارم , انسانیت برای من خلاصه میشه تو عقایدی که پاشون وایمیستیم و بخاطر هیچ سود و منفعتی خودمون رو به لجنزار وعده وعیدها نمیسپاریم,شاید لازم بود دوباره به خودم یاد آور بشم ارزش هر آدم بستگی به رفتار خود آدم داره. و نباید خیلی راحت خودت رو ارزون بفروشی ...

برای "سپید بانو "

+ چتر یادت نره برداری

بعد از این همه سال نمیدونی میونه خوبی با چتر ندارم؟!!

زیر برف قدم میزنم ، اولین بار که انقدر از قدم زدن زیر برف لذت میبرم ، خیره میشم به برف های دست نخورده پارک و درخت های بید مجنونی که سپید پوش شده اند ، لبخند میزنم ، از خیالم عبور میکنی ، وقتی دستهای "سپید بانو " ات را تو دستات گرفتی و زیر برف براش آواز میخوانی ! خنده های سپید بانو به گوشم میرسد ، غرق دنیای سپیدتان میشوم ، و دخترکی را تصور میکنم که هیچگاه ندیدمش ، زیر برف میچرخید و میچرخید  و من لبخند میزنم...

+خانم قصد نداری سوار بشی؟؟

چقدر تو دنیای "تو" این روزها غرق میشوم ... دنیایی که هیچ ازش نمیدانم جز یه لبخند ...

سیاست را باید آموخت...

همه چیز را آماده کرده بودم ، حتی به قیمت دعوا و ایجاد تنفر از خودم ، چند روز با خودم کلنجار میرم ، تحمل این اوضاع سخته ، دیگه نمیخواستم سکوت کنم ، بخاطر "سکوت" هزینه های گزافی دادم ، زخم های زیادی خوردم ، نمیخواستم این بار هم با سکوتم عقب نشینی کنم ، اما این بار یه قدم از من پیشی گرفت درست همه چیز را برنامه ریزی کرده بود ، همین اول صبح با کارش قفل سکوت زد به همه چی ، نمیدونستم باید چه کنم ، سکوتم را شکستم حرف زدم و همونطور که انتظار داشتم برنامه ریزیش از من قوی تر بود ...

نمیفهمم چرا یاد نمیگرم آدم با سیاستی باشم ، باید دوباره بشینم فکرکنم و راه حل پیدا کنم ، دلم نمیخواد خودم را قاطی آدمهایی کنم که راحت از توانایی بقیه سو استفاده میکنند...

 

دیگه نباید سکوت کرد...

این جا چیزی نیست جز سکوت:)

دیشب من بودم و یاد تو!

دیشب من بودم و شب بود ویاد تو
دیشب فاصله میان یاد تو و من وپنجره و شب را تنها یاد تو پر میکرد
دیشب سجاده سپید نیازم را در حرم سبز راز تو گسترده بودم و
تمام فرشتگان را به بزم عاشقانه ام دعوت کرده بودم و
 امروز آمده ام تا بگویم بی تو بودن چقدر سخت است
آمده ام تا همه سبد های سپید دعایم را با تک گل محبت تو اجابت کنم
پس مرا بپذیر....

کلیسا

برای پیدا کردن شخصی مجبور شدیم به کلیساها مراجعه کنیم، تا شاید ردی از فرد مورد نظر پیدا کنیم، تا امروز هیچوقت پام رو تو هیچ کلیسایی نذاشته بودم ،ولی هروقت از کنار کلیساها رد میشدم دلم میخواست برم و محیطش رو ببینم. در ورودی باز شد وارد شدیم، یه دختر پانزده -شانزده ساله با موهای نامرتب و لباس های نامرتبتر، که از ظاهرش معلوم بود طفلک را از خواب بیدار کردیم، همانطور که سگ سفید رنگش را بغل گرفته بود اومد خوش آمد گویی گفت و مسیر را بهمون نشون داد، حیاط کلیسا فوق العاده تمیز و دلباز بود، گلهایی که با سلیقه تمام اطراف حیاط گذاشته شده بودند این زیبایی را دو چندان میکرد، مجمسه حضرت مریم گوشه سمت راست حیاط بود و با گلها اطرافش تزئین شده بود،با دیدن این بخش خیلی خوب میشد حضرت مریم را در بهشت تصور کرد ،کمی جلوتر مقبره اسقف سابق بود، تا انتها راهرو رفتیم تا به دفتر کلیسا رسیدیم، فضای اتاق و چیدمان تمثیل حضرت مریم و عیسی مسیح انقدر زیبا بود که محو تماشاشون شدیم و یادمون داشت میرفت چرا اصلا اومدیم اینجا!بعد از حرف زدن و به نتیجه نرسیدن ،موقع برگشت رو به همراهان گفتم یه احساس خوبی ندارید اینجا؟رفتار مسیحیان و میزان دینداری و احترامی که قائل هستند برای آیینشون ،به آدم احساس خوبی میده، رفتارهای خوب و مودبانه و مهربانانه ای که دیگران را مطیع خودشون میکنندو با رفتار و عمل خوبشون دین و مذهبشون را تبلیغ میکنند: )چرا دروغ هیچوقت این حس خوب را تو مساجد خودمون نداشتم، ما حتی به مساجدمون رسیدگی نمیکنیم و در بیشتر موارد فقط برای مراسم مرتبط با خاکسپاری و ... به مسجد میریم. امروز تو این کلیسا آرامشی داشتم که هیچوقت نداشتم: )اسقف اعظم نیز در آخر با نگاهایش از پشت پنجره اتاقش بدرقه امون کرد ....