.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو وخیال من

"تــو " نیامدی

"تــو" وجود نداشتی

"تــو" خیالی بیش نبودی

"تــو" دیگر  " تــو" نیستی

"تــو" یه " شما" ی ساده شدی

گاهی باید رفت ، راضی نیستی ، میخوای قلبت جا بذاری پیشش ُ و بعد بری ، اما خودت راضی میکنی ،  یه وقتایی میشه به قلبت هم فهموند منطق ینی چی ، میشه باهاش منطقی بود ، میشه بهش یاد داد تا سنگ باشه و بگذره ، باید رفت تا خاطری نرنجه ، تا  دنیایی ویران نشه ، باید تحمل کرد اشکهاش ، قلب شکستشو ، میدونی این مدل قلب شکستنها گاهی فقط یه خراش  کوچیکه برای یه مدت فقط درد داره و ما تصور میکنی شکسته شده و دیگه ترمیم نمیشه ، یه وقتایی به هر چی که میخوای میرسی به تمام رویاهات به تمام خواسته هات اما خیلی زود میفهمی این خواسته ها  اونی نبود که میخواستی ، میفهمی اینجا آخر خط نیست آخر قصه نیست ، چمدونت ُ بر میداری و دوباره قدم به  جاده زندگی میذاری ، همون خیابون بی انتهایی که هیچوقت تکراری نمیشه...

گاهی باید خودت برداری و بری .. به همین راحتی ...

گفتی شبیه کی بودم

سردرگمی ینی اینکه خودت میون شخصیت های کتابها و فیلمها جستجو کنی و هر بار با خودت فکر کنی  من چقدر شبیه این شخصیتم ، نه نه به این یکی نزدیکترم و.... بعد با خودت لج کنی و کلنجار بری که اگه مثل اون باشم (نه کاملا منظورم تا یه حدیه، چون خیلی آدمها شبیه به هم هستن از لحاظ رفتاری واعتقادی )همین کارار رو باید تکرار کنم ...

وقتی دچار این حال میشم بیشترین تلاشم میکنم از کتاب و فیلم و خوندن و شنیدن  دوری کنم  یه حسی بهم میگه از خود مدور میشم ..ترجیح میدم به تماشای مناظر بنشینم  شاید کمی آروم بشم

سوژه عکاسی

سرش را به صندلی تکیه داده ،دستش از شیشه ماشین بیرون برده و میان انگشتان ظریف و کشیدش یه سیگار آروم آروم داشت خاکستر میشد .... لبهای اناری رنگش و دود سفید رنگ سیگار که از دهانش خارج میشد سوژه خوبی برای عکاسی بود ... هر دفعه پک محکم تر و مصمم تری به سیگار میزنه و گوش به حرفهای پسرهای جوانی میسپاره که حالا برای حرف زدن باهاش کنار ماشینش توقف کرده اند و گاه گاه به حرفهای خودشون میخندن، تیکه میندازن و وقتی جوابی نمیشنون با حالتی عصبی و با پروندن حرفی تند راهشون میکشن و میره ... انگار یه مجسمه نشسته و چشم به انتهای خیابون بسته بی جان و بی روح ...ماشین روشن میکنه و آروم میون هجوم ماشینهای رنگا وارنگی که بخاطرش وایستادن محو میشه .. و من که فراموش میکنم از سوژه عکاسیم عکس بگیرم...

 

بعدا نوشت: دوست جان_ معرکه ، خب من الان بزنم کتلت بشی ؟؟با این راهنمایی کردنت؟؟:)))) چند تا اشتباه داشتی تو کامنتت

با دستهای پینه بسته و لباس های  پاره و کثیف  ویه جفت کتونی شیک زرد رنگ پاشه ، یه بچه شش هفت ساله هم همراشه با  صورت چرک و لباسای خاکی ، تند تند از نایلون همراش یه بسته فال در میاره فال هایی که پاکتهاش همه پاره و آب خورده هستن، پسر بچه رو میفرسته تا بین واگن ها بچرخه و فال بفروشه خودش تکیه میده به شیشه کنار در و آروم میشینه و نگاهشو به بیرون میدوزه ، نمیدونم چقدر تو زندگیش آرامش داشته  اما یقینا این زندگی نبوده که دنبالش بوده ، شاید حالال تنها آرزوی اون داشتن مقدار کمی پوله که فقط بتونه همون روز  گشنه سر به بالش نذاره ، پسر بچه بر میگرده بدون اینکه فالی فروخته باشه  ، دست همو میگیرن و  پیاده میشن و بچه نجوا کنان میگه  دلم  لباس نو میخواد ....

چقدر درگیر خودمونیم و به فکر خودمون ....

ما آدمها

یکی از مسخره ترین رفتارها ی رایج  اینکه همه تصور میکنند حق با خودشونه ، حرف میزدن و هر لحظه تن صداشون بالاتر میرفت  و حالت عصبی تر به خودشون میگرفتن ، کم کم همه ساکت شدن و فقط صدای دونفر میپیچید که سعی میکردند هر کدوم حرف خودشون به کرسی بنشونن، رفته رفته کار به جایی رسید که هر کدوم با به وسط کشیدن وضع مالی و سایر امتیازهاشون سعی بر این داشتن که بگن ببین من چون فلان چیز دارم برتر از تو هستم و به همین دلیل حرف من درست تره ، اما ماهایی که از دور شاهد ماجرا بودیم میخندیدیم ، اینکه هر دو یه حرفو میزدند اما محتاج بودن به اینکه دیگری تسلیمش بشه و بگه حق با توئه با نگاهی پیروزمندانه به بقیه نگاه کنه

با خودم فکر میکردم واقعا چقدر افکار  ما آدمها میتونه مزخرف باشه ، اینکه همیشه سعی کنیم  همه چی به نفع خودمون باشه و بقیه رو یه جورایی زیر دین ببریم ، نمیدونم چه لذتی داره که تمام تلاشمون بکنیم تا نشون بدیم دیگران در حد ما نیستن و همیشه اصرار داریم  بگیم حق با ماست و دیگران هیچی نمیفهمند ...

دوباره حواسم به بحث هاشون پرت شد ، به ایستگاه مورد نظر رسیدم پیاده شدم و بیخیال از این همه جنگ روانی داخل مترو  زیر بارون زمستانی قدم زدم ...

کلمه به کلمه حرفاش خاطرات چند ساله رو برام زنده میکنه ...دلم میخواد ازش بخوام تا جواب تمام علامت سوال های ذهنم بده ... یاد خنده هاش میوفتم ...یاد خانوم منشی هجده ساله ...گونه هام خیس اشکام میشه ... کاش میشد اون روزا برگرده ... میپرسه تهران بودی دیگه؟؟ آره آره ... چه بد؟ ... چرا؟ ...و دوباره دلهره میگیرم .. دنیای آروم من حالا شده تلاطم امواج سهمگین خاطراتت ... حواست کجاست من دارم میرم مواظب خودت باش ... باز من میمونم و خاطراتی که خواب از چشمام میگیره ....

مدت یک رابطه طولانی که شود پر میشود از شک و حساسیت های بیهوده ....

ترافیک، تو ، من!!!

ترافیک

             وجه مشترک مردم این شهر ،

              یه عده در اتومبیلهایشان

              یه عده در افکارشان

و تو...

              اورژانسی

              که از فکر وجان همه سبقت میگیری

 و من...

              تهران خسته ای که سالهاست

              پشت چراغ انقلابش درمانده

 

"مینا فلاح"