.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

زمان آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می دارد . هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست .

52

51

قصه بوسه

شبی بود سیاه آسمان گریه می کرد...

سر بر سینه ام نهاد و گفت:

قشنگترین قصه ها را برایم بگو...

نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم:

چشمانت را ببند تا برایت زیباترین قصه ها را بگویم..

چشمانش را بست و من آهسته بروی لبانش خم شدم و ...

قصه بوسه را برایش بازگو نمودم...

اگر چشمان من زیباست                 توئی فانوس شبهایش

اگر حرفی زدم از گل                        توئی معنا و مفهومش

خدایی اگر باشد سیبهای گاز زده را باز به شاخه ها آویزان میکند.

ما انسان هایی هستیم که پل های شکسته به راه های مستقیم ترجیح میدهیم.

و اگر تو آنی که با بوسه ات قورباغه به شاهزاده ای تبدیل میشود...و جایگاهش کاخ های بلورین میشود...

 ومن آنیم که  تحریم شدم...از دیدن چشمات...

و تو بی وفا مرغک دلم را چنین دلشکسته کردی....

ونگذاشتی پروانه کوچک عشقم بر روی گلبرگ های نازک عشقت لحظه ای بنشیند...

اما بدان...

بدان که خدای من...آن خداییست که مرهم  دلهای شکستس...

خداییکه حتی برای غربت گنجشکها اشک میریزد....

شاید این عالم مال من نبودی...

با هم نبودیم....

اما سرمستم که هنوزم آسمان بالا سرمان یکیست...

من دیگر تنها نیستم...

خدا هست

 عشق هست

وتو...

تویی که شاید نباشی اما همیشه هستی....

 

پی نوشت:هنوزم تنها آهنگی که در گوشم نجوا میکند صدای توست....

 

چرا احساستو پشت مشتی از کلمات پنهان میکنی....

 

این روزا حتی درک حرفا  ،کلمات و واژه ها برام سخت شده....

 

با واژه ها بیگانه ام...

 

بیگانه... بیگانه....

 

این روزا  حتی سلام هم معنیش خداحافظی....

 

دوست دارم طعم تلخ رفتن داره.....

 

زیبا نطق میکنیم....

 

شعار های قشنگ میدیم...

 

از حقوق دیگران حرف میزنیم...

 

از استقلالشون...

 

از حق انسان بودنشون....

 

اما!!!

 

وقت عمل کردن چی؟؟؟

 

هیچی نگو...

 

میدونم گرفتاری...

 

شرایطشو نداری...

 

گاهی حتی حرفای خودتم باور نداری...

 

اما دلم برات میسوزه...

 

میدونی چرا؟؟؟

 

چون داری خیلی چیزا رو فراموش میکنی....

 

رویاهاتو....

 

مهم بودنتو....

 

حتی خاطرات کودکیتو....

 

بیا پشت واژه ها خودتو پنهون نکن...

 

ساده حرف بزن...

 

اما اونیکه هستی باش...

 

خودت کوچیک نکن...

 

خودتو فراموش نکن...

 

رویاتو فراموش نکن...

 

بذار هنوزم بودنت مهم باش....

بیا یک بار هم که شده ،چشمهایت راببند، به صدای قلبت گوش کن، بیا یک بار هم که شده به دنیای خودت سر بزن، به رویاهایت، به آرزوهات، به لحظه های خوبت، بیا یک بار هم که شده بی دلیل به زندگی لبخند بزن، دنیای هر آدمی همان زرق و برقهای دنیای اطرافش نیست، دنیای هر آدمی همان بهانه های کوچک برای لبخند زدنه،دنیای هر آدمی همان آرزوهای بزرگی که از بچگی تو سر میپروراند، بیا میون حجم این همه ارتباطات پیچیده مجازی، میون تمام این حرفهای بیهوده که تو صفحات شبکه های مجازی به سرعت انتقال پیدا میکنند،یک بار هم که شده کاغذ و قلم را بگذار جلویت برای دل خودت نامه بنویس، یک بار هم که شده فقط به فکر خودت باش، یک بار هم که شده به دل_خودت بها بده، دست بردار از اتفاقات همه پسند، یک بار هم که شده به خودت جرأت بده متفاوت باشی با مردم این شهر... برای یک بار هم که شده به خودت لبخند بزن و از قدم زدن با کفش های کتونی ساده تو خیابان های این شهر لذت ببر ...

یه بخش کوچیک از ماجراها و اتفاقاتی که برای یه خانواده پر جمعیت پیش میادُ تو چند تا پست قبلتر گفتم .اما این داستان همچنان ادامه داره...

اون زمان ها که هنوز 6 یا 7 سالم بود، یه پیکان سفید داشتیم و این پیکانِ طفلی قد یه اتوبوس دو طبقه ازش کار میکشیدن البته در ارتباط با حمل ونقل آدم :))هر موقع تصمیم به سفر داشتیم ، جای بنده بدون هیچ بحثو گفتگویی بین دو صندلی جلو بود :| و غیر از من دونفر دیگه هم صندلی جلو مینشستند  و صندلی عقب هم در حدود 5و6 نفر رو پذیرا بود (ارقام دستکاری شده :)) )وظیفه خطیر من این بود که هر زمان ماشین پلیس راهنمایی رانندگی میدیدم خیلی سریع و در کسری از ثانیه روی کنسول وسط دراز میکشیدم تا مبادا دیده بشم و جریمه بشم!!! انقدر حرفه ای این کار انجام میدادم که بعضی وقت ها بقیه فراموش میکردن بهم بگن که خطر رفع شده و میتونم مثل آدم بشینم:/ در برخی موارد هم خیلی سریع میرفتم زیر داشبورد قایم میشدم:/

اصلا دیگه یه مدت نمیتونستم حتی وقتیماشین خالیه درست رو صندلی بشینم حتما باید تو یکی از این دو پوزیشن میبودم:/

البته همه این حرکات باعث شد که از نظر امادگی جسمانی خیلی قوی بشم:/

 

و اما یکی دیگه از اتفاقات اینه که وقتی یه فرد تازه وارد خانه میشد ، بچه ها تک تک از اتاق بیرون میومدیم و سلام میدادیم و میرفتیم و به دلیل اختلاف سنی کمی که با هم داشتیم تقریبا خیلی شبیه همدیگه بودیم و این باعث میشد که دیگه اخراش مهمان تازهوارد کفری بشه و بگه بچه مگه فراموشی داری چند بار میای سلام میدی؟؟:@

و اونوقت بود که ما باید اکیپی جمع میشدیم و به ترتیب تو یه خط صاف وایمی ستادیم تا مهمان عزیز متوجه بشه که مشکل از فرستنده نیست بلکه مشکل از گیرندس :/ والا حالا بیا با ادب باش:))) دو دیقه تحمل ندارن :)))

 

 

+یه نکته بگم یکم تو این ماجراها اغراق وجود دارد البته خیلی کم :)))

 

38

39