خدایا آرومم کن🙏
شبیه کابوس بود ، سرد شده بود دیگه لبخند نمیزد ، بیقرار بود انگار هوا برای نفس کشیدن کم داشت ، گاهی اشکهاش بی دلیل سرازیر میشد ... ولی باز هم سکوت میکرد ...
تازه داشتم به آرامش عادت میکردم ، به خبرهای خوب و زندگی که آروم و بی سر و صدا جریان داشت ....
اما دوامی نداشت ، از همون روزی شروع شد که دیگه نتونستم بخوابم ، دست هام رو محکم گرفته بدد ، هرچقدر دست و پا میزدم نمیتونستم خودمو رها کنم ، فریاد میزدم و صدام به گوش کسی نمیرسد ، گریه میکردم که ولم کنه حتی نمیتونستم برگردم و چهره اش ببینم ، خسته شدم نایی دیگه نداشتم بلندتر فریاد زدم و از خواب پریدم .... خواب که نبودم همه اتفاقات دور و برم رو میفهمیدم...
دوباره اومد سراغم این بار دیگه نفس نمیکشیدم ، صورتشو گذاشت رو صورتم و حرفهایی زد که سخت بود که باورش کنم ، با صدایی که معلوم بود جون برام نمونده گفتم نمیذارم اینطور بشه ....
گریه کرد ، گفت دارن همه چیو خراب میکنن ، ساکت بودم و گوش میدادم ، هرچی بیشتر میگفت بیشتر خرد میشدم ، ضربان قلبم تندتر شد ، باورش سخت بود ، هنوز هم نمیتونم باور کنم ...
این همه سال از کسی بازی بخوری که همیشه خودش رو یار و رفیق نشون داده ، تنها کسی که هیچ تاریخی رو فراموش نمیکرد، دلداریت میداد ،لبخند میزد ...
حالا که به گذشته برمیگردم ، تمام قطعات پازلی که هیچوقت ازش سر در نمیاوردم کنار هم میچینم ، تازه میفهمم که چقدر ساده بودم که چقدر ساده گذشتم از لبخندهاش ، حتی چقدر ساده گذشتم از لیوان آبی که دستم داد .... خیلی سخته حالا خودت رو آروم کنی و سخت تر اینه همه چیز رو نشنیده بکیری که مبادا زندگیش رو بهم بریزی ...
دلم گرفته خدا ، چطور میتونم لبخند بزنم کنارش هنوز ...