کاش این پاییز برگ ریزون خاطرات تو باشد
نگاه میکنم بهش و یاد "تو" می افتم، پرتش میکنم رو دیوار و مشغول تماشای سر خوردنش و تلاشش برای حفظ کردن تعادلش میشم.گفته بودی هر وقت میبینیش یاد خودت می افتی، چقدر از شباهت های بین خودت و عروسکی که دست و پاش چسبونکی بود گفتی و من چقدر خندیدم، اما الان که خوب نگاش میکنم ،میبینم درست گفتی، شباهتتون خیلی زیاده، مثل رد پاهایی که تو خاطرات آدمها جا میذارین، سقف خونه رو نگاه میکنم، سقف بیچاره هنوز آثار دست و پاهای چسبناک عروسک روش دیده میشه، همون رد پاهایی که هر کار کردم نرفت که نرفت، مثل خاطرات "تو"از خاطرات گذشته من ... راست میگفتی چقدر این عروسک ساده و کوچیک شبیه "تو"بود ....