ای که دستت میرسد کاری بکن
سکوتـــــــ | |
۰ نظر
با دستهای پینه بسته و لباس های پاره و کثیف ویه جفت کتونی شیک زرد رنگ پاشه ، یه بچه شش هفت ساله هم همراشه با صورت چرک و لباسای خاکی ، تند تند از نایلون همراش یه بسته فال در میاره فال هایی که پاکتهاش همه پاره و آب خورده هستن، پسر بچه رو میفرسته تا بین واگن ها بچرخه و فال بفروشه خودش تکیه میده به شیشه کنار در و آروم میشینه و نگاهشو به بیرون میدوزه ، نمیدونم چقدر تو زندگیش آرامش داشته اما یقینا این زندگی نبوده که دنبالش بوده ، شاید حالال تنها آرزوی اون داشتن مقدار کمی پوله که فقط بتونه همون روز گشنه سر به بالش نذاره ، پسر بچه بر میگرده بدون اینکه فالی فروخته باشه ، دست همو میگیرن و پیاده میشن و بچه نجوا کنان میگه دلم لباس نو میخواد ....
چقدر درگیر خودمونیم و به فکر خودمون ....