بذارید من هیچی نگم ....
سکانس اول :
روبروم نشسته وبا صدای بلند با خانوم مسنی که روی صندلیهای ردیف بغلی نشسته حرف میزنه، با هیجان خیلی زیادی میگه :
"من یه دختر دهه هفتادی میشناسم، متولد75 هستش ، یعنی آخر 75 بدنیا اومده ، اسفند، یعنی آخرای اسفند 75 بدنیا اومده ، انگار متولد76 دیگه فرقی نداره ، روز اخر اسفند 75 همون متولد 76 میشه دیگه ، یعنی اینو میخوام بگما ، متولد 75 اما با 76 هیچ فرقی نداره، منظورمو متوجه میشید چی میخوام بگم؟؟؟"
و پیرزن بیچاره با قیافه کاملا پوکر فیس بهش نگاه میکنه:|
و من که میزنم زیر خنده و میگم خانوم مبحث خیلی سنگینی داشتید تحلیل میکردید:))) فقط نمیدونم چرا ناراحت شد پا شد رفت :|
سکانس دوم :
کمی اونطرف تر داره با گوشی حرف میزنه ، صداش میاد ،برمیگردم نگاش میکنم یه پسر حدود 27-28 ساله
" آره عزیزم بخدا راست میگم ، همین الان از دَر رد شدم ، دارم میرم سمت تاکسی ها ، هوا هم آفتابیه ، الان رسیدم به پله ها ، نه به خدا دروغم چیه ، چرا باور نمیکنی ایستگاه صادقیه ام؟؟ گوشی بدم به یه نفر تا باهاش حرف بزنی مطمئن بشی ؟ هااان؟؟ الان از پله ها رفتم بالا چند تا تاکسی زرد سمت راستم وایستادن ، آره عزیزم چرا دروغ بگم؟؟"
و من :| آخه خواهر من خب چرا انقدر شکاکی ، اینطوری کنی که این طفلک سر به بیابان میذاره ، بعد میذاره میره ، میشینی یک سال آبغوره میگیری :|
سکانس سوم :
من در حال نصیحت کردن ، " بشین درستو بخون ، از کی به من قول دادی همین چند تا فرمول فسقلی رو حفظ کنی ؟ "
یه لبخند میزنه میگه بابا ولم کن بیا اینجا ببین چه فکرایی دارم ، تلگرامشو باز میکنه و توضیح میده ، میخوام یه کانال بزنم ، بعد مِمبِر (همان عضو) بگیرم ، بعد حساب کردم ماهی 500 هزار دستمو میگیره ، فعلا برای من کافیه نه ؟؟
دیگه هیچی منم دست از نصیحت کشیدم و باهم پرداختیم به تجزیه و تحلیل راه های پول در آوردن :|
- ۹۵/۰۵/۲۴