کنارم نشسته بود و هعی بر میگشت و دخترش رو نگاه میکرد ، گفتم میخواید جامُ با دخترتون عوض کنم؟ کنارتون بشینه؟ گفت نه ، از قدیم گفتند دوری و دوستی ! گفتم نه در ارتباط با رابطه مادر و فرزند :) یه نفس عمیق کشید برگشت سمتم و گفت چه زندگیِ، داره زندگی خودش رو بخاطر ما خراب میکنه، هر بار دعوا داریم و میگه دست بر نمیداره ازمون ، در حالی که برادرش گذاشته رفته اصلا عین خیالش نیست تو چه سختی داریم دست و پا میزنیم اما این دختر ... عمر و جوانیش رو داره پای من و پدرش میذاره ، غم تو صورتش موج میزد ، ادامه میده تمام آرزوم اینه که این دختر خوشبخت بشه از زندگی کنار ما که رنگ شادی رو ندید دعا کن کسی پیدا بشه که بتونه لبخند و شادی واقعی رو بهش هدیه کنه...
تمام مسیر با خودم صد بار گفتم :" دختر با وفاتر از پسرِ"
+نظرم رو پاک کردم :))