ماجراهای خانواده پرجمعیت 2
یه بخش کوچیک از ماجراها و اتفاقاتی که برای یه خانواده پر جمعیت پیش میادُ تو چند تا پست قبلتر گفتم .اما این داستان همچنان ادامه داره...
اون زمان ها که هنوز 6 یا 7 سالم بود، یه پیکان سفید داشتیم و این پیکانِ طفلی قد یه اتوبوس دو طبقه ازش کار میکشیدن البته در ارتباط با حمل ونقل آدم :))هر موقع تصمیم به سفر داشتیم ، جای بنده بدون هیچ بحثو گفتگویی بین دو صندلی جلو بود :| و غیر از من دونفر دیگه هم صندلی جلو مینشستند و صندلی عقب هم در حدود 5و6 نفر رو پذیرا بود (ارقام دستکاری شده :)) )وظیفه خطیر من این بود که هر زمان ماشین پلیس راهنمایی رانندگی میدیدم خیلی سریع و در کسری از ثانیه روی کنسول وسط دراز میکشیدم تا مبادا دیده بشم و جریمه بشم!!! انقدر حرفه ای این کار انجام میدادم که بعضی وقت ها بقیه فراموش میکردن بهم بگن که خطر رفع شده و میتونم مثل آدم بشینم:/ در برخی موارد هم خیلی سریع میرفتم زیر داشبورد قایم میشدم:/
اصلا دیگه یه مدت نمیتونستم حتی وقتیماشین خالیه درست رو صندلی بشینم حتما باید تو یکی از این دو پوزیشن میبودم:/
البته همه این حرکات باعث شد که از نظر امادگی جسمانی خیلی قوی بشم:/
و اما یکی دیگه از اتفاقات اینه که وقتی یه فرد تازه وارد خانه میشد ، بچه ها تک تک از اتاق بیرون میومدیم و سلام میدادیم و میرفتیم و به دلیل اختلاف سنی کمی که با هم داشتیم تقریبا خیلی شبیه همدیگه بودیم و این باعث میشد که دیگه اخراش مهمان تازهوارد کفری بشه و بگه بچه مگه فراموشی داری چند بار میای سلام میدی؟؟:@
و اونوقت بود که ما باید اکیپی جمع میشدیم و به ترتیب تو یه خط صاف وایمی ستادیم تا مهمان عزیز متوجه بشه که مشکل از فرستنده نیست بلکه مشکل از گیرندس :/ والا حالا بیا با ادب باش:))) دو دیقه تحمل ندارن :)))
+یه نکته بگم یکم تو این ماجراها اغراق وجود دارد البته خیلی کم :)))