بستنی های سرد غریبه
کنارم میشینه ، تا به حال ندیدمش ،خوب اصلا لزومی نداشت بشناسمش مگه تمام آدمهای دنیا رو باید شناخت؟یا تمام آدمهای یک شهر را... اجازه میخواد صندلی کنار من بشینه و بعد از اینکه مطمئن میشه کس دیگه ای قرا نیست بشینه کیفشو میذاره و از اتوبوس خارج میشه ،سرمو میچرخونم سمت گوشیم و به کتاب خوندنم ادامه میدم درست نمیدونم چقدر گذشته بود ، یهو یه بستنی عروسکی جلو چشام رژه میره سرمو بلند میکنم ، همون غریبه همون آدمی که لزومی نداشت بشناسمش با دوتا بستنی یکی برای خودش یکی برای من کنارم نشسته ، با تعجب نگاه میکنم ،اصرار میکنه بستنی بگیرم اما هنوز هم دلیلی وجود نداشت این بستنی بخوام بگیرم ،با یه لبخند تشکر میکنم و میگم دلیلی وجود نداره این بستنی بگیرم و دوباره سرمو میتدازم پایین ،میگه قرا نیست برای همه چیز دلیل وجود داشته باشه موقع خرید بستنی یهو دلم خواست برای شما هم بخرم لطفا دستم رد نکنید ، هر بهونه ای میارم قبول نمیکنه ،در نهایت ازش میخوام تا لااقل پول بستنی بگیره ،اما میخنده و میگه نیازی نیست ....
اما خوب زیاد هم نباید خوشبینانه بود ، کمی بعد میگه میتونم یه تماس با مادرم بگیرم با گوشیتون ، گوشیم خاموش شده !!!
حالا فهمیدم دلیلی برای خرید بستنی وجود داشت ، قواعد سختگیرانمو کنار میذارم و شماره براش میگیرم ، مادرش گوشی قطع میکنه و بلافاصله خودش شماره منو میگیره و دقایق کوتاهی باهم حرف میزنند و تشکر میکنه بابت اینکه گوشیم در اختیارش گذاشتم!!!
اما باید بگم شیوه جالبی داشت برای اینکه خواسته اش اجابت کنه!!!
نگاه بهم میکنه ، یه بار دیگه میپرسه مطمئنی که شیر نمیخوری؟؟
آره نمیخورم ، بخورش نوش جان ،اگه میخواستم که نمیدادمش بهت
میخنده .. یادم باشه به مامانم بگم منو بذاره رو سرش والا تو که خیلی بدتر از منی تو غذا خوردن
میخندم ... کجاشو دیدی...فاجعه قرنَم