کاش همان کلاغ پر سیاه میماندم
میخواستم گرد شادی را همه جا بپاشم، همان موقع که بچه بودم و برای اولین بار غم سراغم آمد آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا آخر سر به خودم قول دادم، میدانستم قول که بدهم دیگر محال است زیرش بزنم، قول دادم به خودم ساده بگذرم و به تمام آدمها پالس های مثبت و پر انرژی بدهم، میخواستم لااقل تو دنیای کوچیک خودم شادی برقرار باشد، باور داشتم با یه شروع ساده ،میتوانم کم کم گرد این شادی رو به دلهای همه بریزم، اما امروز سخت شکست خوردم، یکی از بزرگترین شکست ها همینه که آدم خودشو یادش بره، فراموش کنه چه قول هایی به خودش داده و پای دل خودش نمونه.
چقدر ساده بودم که فکر میکردم با خوبی و مهربونی میشه خیلی چیز ها رو تغییر داد. گاهی باید نگاه رویاییمون از زندگی برداریم و چشمامون باز کنیم و باور کنیم مردم این شهر دروغ شنیدن را دوست دارند، دروغ گفتن را هم، باید باور کرد که دلهای آدما سیاه شده و با هیچ محبتی این سیاهی پاک نمیشه، باید راحت دست کشید از این آدمها مثل دستمال چرکی که به راحتی به سمت سطل زباله پرتاب میشه، باید دور این آدمها رو خط کشید ،هر آدمی ارزش دوست داشته شدن و محبت کردن را ندارد.
لطفا مراقب قلبهاتون باشید ...