پادشاه زندگی خودت باش
هیچوقت برای صعود دیگران پله نشید، که راحت زیر پاهاشون لهتون کنند
هیچوقت برای صعود دیگران پله نشید، که راحت زیر پاهاشون لهتون کنند
وااااای به روزی که زنی عاشق شود، جهانی را به ویرانی میکشد
از پله ها آروم پایین میرم ، هر چی جلوتر میرم تاریکتر میشه ، زیرزمین تاریک با هوای گرفته ، هر تکونی که میخورم کلی گرد وخاک تو هوا پخش میشه ، فکر میکردم ترسناک تر از این حرفها باشه ، اما بیشتر شبیه به یک گودال عمیق برای چال کردن خاطرات قدیمی ِ ، آلبوم عکس های قدیمی ، قاب عکس های قدیمی که شیشه هاشون شکسته، لوح تقدیری با شیشه های شکسته و اسمی که زیر یه مشت خاک مخفی شده ، گلدونهای قدیمی ، کتابها، اسباب بازی ها و...، صدای تیک تیک شیر آب قدیمی پشت درهای بسته اتاق ، چر ادروغ یه لحظه با خودم فکر کردم شاید هنوز کسی تو اون اتاق قدیمی باشه، بود یه نفر بود حسش میکردم ، آدمی که سالها پیش خاطراتش رو اینجا دفن کرده ، مثل لبخندهای زهره، درس خواندنهای زهرا خانوم ، مثل بوی خوب غذاهای آقای آشپز که اسمش رو بخاطر نمیارم ، مثل تمام اتفاقات خوبی که حالا تو یه زیر زمین 40-50 متری دفن شدند...
بی تو هر شب، حال این شهر خرابه ....
میخوای ببینی این روزا تو وبلاگستان چه خبره؟
کی چی میگه؟
کی چی نوشته؟
اصلا حال و هوای وبلاگ نویسا چطوره؟
پس حتما یه سر به " رادیو بلاگیها" بزن... پشیمون نمیشی :))
زندگی شبیه به تالار بورسِ، آدمها پولهاشون میذارند به پای معاملاتی که از نتیجش بی خبرند، یه عده فقط بر اساس شانس خرید وفروش میکنند ، مثلا از فلان نماد وسبد خرید خوششان میاد بنظرشون نماد خوشگلیه و اونوقت شانس بهشون یه لبخند گنده میزنه ویک شبه سود کلانی میکنند، البته برعکسش هم صادقِ، شانس یه پوزخند تلخ میزنه و یک شبه تمام داراییشان ازشون میگیره!
یا دسته دیگه ای که خیلی اهل ریسک هستند، دائما در حال امتحان خودشان و امتحان رکردن راه های جدید هستند، کلا آدمای ریسک پذیری هستند ، البته این دسته از آدمها از جو روانی خیلی خوبی هم برخورداند واین خودش بزرگترین پوئن برای یک معامله گر هست.
دسته دیگه افرادی هستند که با بازار سهام مثل بانک رفتار میکنند، عملا نمیشه گفت این افراد تفاوتی بین بانک وبازار سهام قائل شوند:| این افراد عمدتا فقط سرمایه گذاری میکنند تا دیگران سودش را ببرند.
و اما دسته اخر ، اون دسته از معامله گرها که وقت صرف میکنند برای شناخت بازار ، شناخت سهم ، شبانه روز تحلیل میکنندف بی خوابی میکشند ، و مدت زمان تقریبا طولانی رو توی سختی دست وپنجه میزنند تا راه درست را پیدا کنند و آنوقت یه سرمایه گذاری مطمئن همراه با سود فوق العاده بالا و تضمینی را بدست میاورند.
زندگی هم شبیه همین بازار پر هیجان و پر ریسک هست، اگه فقط قاطی جوش بشی و ندونی باید چیکار کنی ممکنه یک شبه تمام زندگیت را ببازی ، زندگی رحم ندارد و زمان منتظر تصمیمات ما نیست، زمان میگذره و این ما هستیم که باید زمان را مدیریت کنیم. اینکه چند سال از زندگیمان را صرف ساخت یک زیربنا وپی مطمئن کنیم، و یا اینکه با تکیه بر شانس و اینکه شاید یه روزی شانس لبخند بهمون بزنه تمام این فرصتها رو از دست بدهیم ، و مثل برگ در دستان باد معلق باشیم وحیران...
انتخاب با خودمانه ...زمان منتظر ما نیست
شهر رو نفس بکش!از گلها، کافه ها،مغازه ها،داروخانه ها، خیابان ها ،ماشینها،مترو و ...ساده رد نشو، میدونی میون این همه شلوغی و سکوت مخوفی که حکم فرماست،میون این همه آدمهایی که سعی میکنند با نقاب لبخند بزنند و یادشون میره از عمق چشمهاشون فریادهاشون به گوشتون میرسه، میون تمام این شلوغی های ساختگی میشه حتی برای چند لحظه از ته دل خندید،تو خیابونها راه رفت و با خودت بزنی زیر خنده، بیخیال عابرایی که رد میشوند و احتمالا برچسب دیوانه بهت میزنند،اگر جای من بودید میفهمیدید چی میگم، وقتی برای بار "اول"از کنار داروخانه رد میشی و چشمت میفته به قوطی های شیر خشک "گیگوز"،یا وقتی که مغازه دار تک تک "کیسه شیر"ها رو تو یخچال چیده و قصد خریدن دارم اما فقط پنج دقیقه با خودم از خنده غش و ریسه میرم،یا هروقت که به انگشتهام نگاه میکنم نگران "عاج"هایش میشوم، خیلی خوبه که دست آدم "عاج"داره،یا اینکه کنار هم بشینیم و "چرت و پرت بگیم"دقت کنید چرت و پرت بگیم!!:))) یا مثلا آهنگ "فرزاد فرزین"را پلی کرده باشم اما همش یاد "فرهاد فرزین "بیفتم!فرهاد داداشش بود گویا :))،حتی لحظه ای که باید "پاسخ گو"باشم خنده ام میگیرد،"پاسخگو"بودن خیلی سخت است!! وقتهایی که دلم میگیرد و به یک آهنگ "غِر"دار پناه میبرم ،حتی وقتی گربه ای رو تو ایستگاه میبینم دائما نگرانم نکند "بپراه"،"ببپاره"،،"بپراهد"و یا حتی "بپرد":)) اما گوشواره ها شاد ترین بخش این داستانند وقتی که قراره گوشواره تو "گوشم"کنم :))) خلاصه که از این دست "ممله "های "مذاب"فراوان است و بهانه های کوچیک برای خندیدن بسیار، 😳😂و در اخر هم شعر کودکانه "چرا " را با عنوان " اتیش جیز جیز " برای خودت بخوانی :|
پیرو پست " من و القابم از کودکی تا الان" ، مادر گرامی که نخواستند از این قافله نام گذاری عقب بمانند طی یک حرکت انتحاری به اینجانب لقب " هویج" را دادند:|
حالا سوال اینه که علت این نام گذاری چیه؟؟ چرا "گوجه سبز " نه؟یا "گیلاس"، "شلیل" و....
موارد احتمالی جهت این نام گذاری که به ذهن مبارک خودم خطور میکند به این شرح:
- رویت روی ماه بنده موجب تقویت "بینایی" و "دید" میشود:))
- شبیه به هویج رشد میکنم یعنی اینکه ظاهری بنگری بهم شبیه یه تیکه علف دیده میشوم:| ولی وقتی از خاک بیرون میام به وجود مفیدم تازه پی میبرند:|
-آخرین مورد احتمالا باید برگردد به لاغری بنده !! که حین تردد در خانه یکهو با صدای بلند خطاب میشوم : " هووووووووووویج من" :|
دختر شاد و خندونش خوبه، کی دختر غمگین دوست داره؟ !دختر باید موهایش را بدست باد بسپارد و تا پریشانی موهایش صد برابر زیباترش کند،باید رژ لب قرمز بزند تا خنده هایش دلنشین تر باشد ، لاکهای رنگارنگ زینت بخش دستهایش باشد،باید لباس های شلخته بپوشد و دیوانه بازی در بیاورد، غذاها رو بسوزاند، هزار و یک شیطنت و خرابکاری دیگر بکند تا دخترانگی اش را حفظ کند، تا مبادا تحت تاثیر رنگ های تیره غمگین شود، تا مبادا عقلش بر احساسش بچربد و سنگ دل شود، تا مبادا دستهای ظریفش زٌمخت شود، تا مبادا خنده و دیوانه بازی را فراموش کند، جهان به همین خنده ها پابرجاست، اگر هنوز گلی میروید، اگر هنوز شاعری عاشقانه شعر می سراید، بی شک بخاطر همین خنده ها و شادی های دخترانه است ... جهان بدون لبخندهایت، بدون آوای صدایت،بدون طپش قلبت، میمیرد ... بانو!
زن دوم بودن سخت است، مثل پرنده ای میماند که در قفس اسیر شده است، هم صاحبش عاشقش است و هم اسیرش کرده تا هر زمان که بخواهد با بشگنی پرنده بیچاره شروع به رقص و آواز و شادمانی کند، زن دوم بودن سخت است ـاما سخت تر "عشق دوم" بودن است،مثل باتلاقی است که هر چقدر دست و پا بزند بیشتر فرو میرود، یا بهتر بگویم بین عقل و دل اسیر شده است، "عشق دوم بودن "مثل این است که دو گردنبند دارید و یکی را همیشه بر گردن می آویزید و زیباییش را به همگان نشان میدهید و هر لحظه کنارتان است و دلهره و ترسی ندارید برای از دست دادنش، اما گردنبد دیگر را با وجود علاقه که بهش دارید تو یه جعبه قرمز رنگ میگذارید و بعد میبریدش به زیرزمین خانه همسایه و جعبه قرمز رنگ را داخل گنجه قدیمی که مادربزرگشان به ارث رسیده و سالهاست کسی سمتش نرفته، قرار میدهید. حالا هر روز دلتان برای آن گردنبند مخفی شده تنگ میشود، هر روز که میگذرد بیشتر و بیشتر دلتان برایش تنگ میشود ،اصلا چه شد که از همه کس و همه چیز مخفی اش کردید؟ اما حالا دیگه راهی برای برگشت نیست. عشق دوم هم همین است، شاید روزی جز انتخاب های اول بوده اما چه شد و چرا دوری کردیم ازش معلوم نیست؟هر روز عاشق تر و تشنه تر میشویم اما دیگر راه برگشتی نیست ....
میدانی سخت است که گوشه ی دنجی از قلبت تعلق به کسی داشته باشد که سالها دیوانه وار دوستش داشتی، و حال بخواهی دیگری را به زور تو همان قلب جا بدهی...
+تاثیر فیلم "زن دوم" :))