.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

دیوانگی یعنی اینکه ظرفهای یک بار مصرف کثیف و به جا مونده از غذایی که خوردی با دقت و وسواس خاصی با روزنامه  های که صرفا ارزش خوانده شدن ندارند و فقط  به عنوان سفره یک بار مصرف  در جهت کثیف نشدن میز کار مورد استفاده واقع میشوند ،‌ کادو پیچشان کنم و حسابی چسب کاریشان کنم ان هم با چسبی که روی میز همکار قرار دارد و بدون اجازه به راحتی از آن استفاده میکنم و البته اگر خودش شاهد این صحنه باشه من را در همین اتاق از سقف آویزان میکند ، بی شک هر کس مرا در این حالت ببنید لحظه ای شک نمیکند از تیمارستان روانی  فرار کرده ام ، باز هم مهم نیست به کار خودم ادامه میدم بالاخره بسته مورد نظر به زیبایی کادو میشه ، از صندلی بلند میشم و با افتخار به سمت سطل زباله میرم تا این کادو بی نظیر رو بهش بدم و سوپرایزش کنم ،و نگاه هایی که متعجبانه مسیر رفت و آمدم را دنبال میکنند ولیوانی که لبریز از آب سرد و تگرگی میشود ،‌در اخر لذت هورت کشیدن آب یخ  ترس از سردردی که به دنبال دارد از یادم میبرد ، مهم این بود که دلم خنک بشود..فقط همین

خود شناسی جیگرانه

مروز به دو مسئله مهم پی بردم که براتون شرح میدم:

یکـــــ : slow motion

 سر صبح قدم زنان در حال پیاده رویم ،‌ در حال عبور از خیابان چشمم به خانومی میفته که ابتدای خیابان و من انتهای همان خیابان ،‌همانطور که از نظر خودم  قدم هامو تند تند بر میدارم در کمال نا باوری  دو دیقه بعد خانوم مذکور از کنارم با سرعت بنز رد میشه ،‌ینی انقد من slow motion ام :|

ظهر درحال راه رفتن، یه مسیر کوتاه که حدودا فقط ۵ دقیقه  طول میکشه تا پیموده بشه ، بنده خودم اینجانب خودِ کلاغم این مهارت دارم که انقد آروم راه برم که یک ربع طول بکشه:| حتی مورچه ها هم ازم جلو میزنن تا این حد...

 

دو : جـیـگـر درونـم

به تازگی پی برده ام  یک عدد خر درون دارم  ، که به هیچ صراطی مستقیم نیست و بدجور جفتک میپراند، این خر درون صد البته که خیلی دوست داشتنی و خودرای است و در بیشتر مواقع مانند جیگر (این جیگر نه ، اون جیگر که با فامیل دور مشکل داشت) از الفاظی چون :

باز گفت ،بــــاز گـــفـــتـــــــــ ، بـــــاز گــــــــفــــــــــــتـــــــــــــــ

مـهـم بـود ،‌مـــــــــهـــــــم بـــــــود ،‌مـــــــــــــــــهـــــــــــــــــــم بـــــود

(لطفا با لهجه شیرین جیگر بخوانید)

و ....  استفاده میکند دقیقا با همان لحن و جدیت :| خلاصه که خر درونمان بسی دلنشین و دوست داشتنیست... اگه خر خوبی باشد حتما برایش یونجه مرغوب تهیه میکنم:))))))))))

1.دلم یک نامه میخواهد ،‌شاید یک نامه از طرف یه غریبه ،‌یه نامه بی نام و نشان،‌دلم یه دلخوشی بی دلیل میخواهد ،‌ دلم یه فنجون قهوه داغ میخواهد کنار پنجره بارون زده با هوایی مطبوع ،‌دلم یه قهوه داغ تو  ویلاهای سبز شمال میخواهد ،‌ دلم نارنج باغهای شمال را میخواد ،‌ دلم هوای رطوبت زده شهری را میخواهد  ،‌ هوای مرطوب شهر دلت را میخواهد ،‌دلم همان دریای آرام میخواهد،‌غروب زیبای شهرت را میخواهد و من روی شن های نرم ساحل دریا دراز کشیده ام ،‌ دلم باران  میخواهد ،‌باران شمالی ترین شهر  را میخواهم....

 

۲. بانوی من این روزها سخت درد میکشی ،‌ میدانم سخت ترین لحظات را میگذرانی ،‌هیچ چیز بدتر از این نیست که میان هیاهوی این شهر شلوغ ،‌میان خنده های سرکش و شادی های کودکانه ،‌تنها رفیقت تنهایی باشد ،‌میدانم بانوی من درد دارد ، قدم زدن تو خیابون ولیعصر تو یه عصر بارانی بدون چتر آرام و آهسته با همان فاصله مقرر همیشگی  و نگاه های زیر زیرکی ،‌لجبازی با نخوردن رانی هلو ،‌ لواشک هایی که مثل بچه ها آرام آرام لیس میزنی ،‌بستنی هایی که از سر رعایت آداب تند تند چکه میکنند و تو میمانی و خنده های شیرینش ، میدانم درد دارد که دیگر خیابان ولیعصر بارون زده نشد  اگر بارون زده شد دیگر عصر دلپذیری نداشت چترها سایه سنگینشان را بر سرمان گرفتند که مبادا قطرات باران احساساتمان را قلقلک بدهد،دیگر قدم هایت اهسته نیست  با تندرین سرعت ممکن حرکت میکنی و گاه تنه میزی اما حتی نمیتونی برگردی و معذرت بخوای ،‌ رانی هلو تهوع آورترین نوشیدنی عمرت میشود حتی دیگر برای لجبازی هم  بدرد نمیخورد ، لواشک هایی که رو گاری دست فروش پیر مانده و طعمه مگس ها شده ،‌ و بیچاره بستنی ها با گرمای دستهایمان ذوب میشدند وحالا با سردی نگاهمان قندیل میزنند...میدانم بانو درد دارد تنهایی قدم زدن بدون هیچ هدفی درد دارد شب های تهران خودت را تو اتاقت حبس کنیو دیگر به تمشای تهران در سکوت شبانه اش نشینی ...درد دارد بانوی من

 

۳.سی سالگی مرز میان خوشبختی و بدبختی هایت بود ،‌میگفتی سی سالگی یعنی بی نیازی یعنی عشق و آرامش یعنی کار تعطیل یعنی دریا و دریا و دریا ...روزها را معکوس میشمارم چیزی به پایان بیست و نه سالگی ات نمانده و من می اندیشم هنوز هم از آمدن سی سالگی ات خوشحالی ،‌ برای آمدن سی سالگیت دعا دعا میکردم برای تمام ان رویا ها که در سر میپروراندی دعا میکردم ،‌اما دلم برای سی سالگی هایت میسوزد آخر سی سالگیت پر شده از تارهای سفیدی که میان مشکی موهایت جا خوش کرده اند ، دلم میسوزد سی سالگیت شروعی برای پایان سیاهی موهایت است ...میدانم متنفری از تارهای سفید میان مشکی موهایت...

زمان آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می دارد . هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست .

قصه بوسه

شبی بود سیاه آسمان گریه می کرد...

سر بر سینه ام نهاد و گفت:

قشنگترین قصه ها را برایم بگو...

نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم:

چشمانت را ببند تا برایت زیباترین قصه ها را بگویم..

چشمانش را بست و من آهسته بروی لبانش خم شدم و ...

قصه بوسه را برایش بازگو نمودم...

اگر چشمان من زیباست                 توئی فانوس شبهایش

اگر حرفی زدم از گل                        توئی معنا و مفهومش

خدایی اگر باشد سیبهای گاز زده را باز به شاخه ها آویزان میکند.

ما انسان هایی هستیم که پل های شکسته به راه های مستقیم ترجیح میدهیم.

و اگر تو آنی که با بوسه ات قورباغه به شاهزاده ای تبدیل میشود...و جایگاهش کاخ های بلورین میشود...

 ومن آنیم که  تحریم شدم...از دیدن چشمات...

و تو بی وفا مرغک دلم را چنین دلشکسته کردی....

ونگذاشتی پروانه کوچک عشقم بر روی گلبرگ های نازک عشقت لحظه ای بنشیند...

اما بدان...

بدان که خدای من...آن خداییست که مرهم  دلهای شکستس...

خداییکه حتی برای غربت گنجشکها اشک میریزد....

شاید این عالم مال من نبودی...

با هم نبودیم....

اما سرمستم که هنوزم آسمان بالا سرمان یکیست...

من دیگر تنها نیستم...

خدا هست

 عشق هست

وتو...

تویی که شاید نباشی اما همیشه هستی....

 

پی نوشت:هنوزم تنها آهنگی که در گوشم نجوا میکند صدای توست....

 

چرا احساستو پشت مشتی از کلمات پنهان میکنی....

 

این روزا حتی درک حرفا  ،کلمات و واژه ها برام سخت شده....

 

با واژه ها بیگانه ام...

 

بیگانه... بیگانه....

 

این روزا  حتی سلام هم معنیش خداحافظی....

 

دوست دارم طعم تلخ رفتن داره.....

 

زیبا نطق میکنیم....

 

شعار های قشنگ میدیم...

 

از حقوق دیگران حرف میزنیم...

 

از استقلالشون...

 

از حق انسان بودنشون....

 

اما!!!

 

وقت عمل کردن چی؟؟؟

 

هیچی نگو...

 

میدونم گرفتاری...

 

شرایطشو نداری...

 

گاهی حتی حرفای خودتم باور نداری...

 

اما دلم برات میسوزه...

 

میدونی چرا؟؟؟

 

چون داری خیلی چیزا رو فراموش میکنی....

 

رویاهاتو....

 

مهم بودنتو....

 

حتی خاطرات کودکیتو....

 

بیا پشت واژه ها خودتو پنهون نکن...

 

ساده حرف بزن...

 

اما اونیکه هستی باش...

 

خودت کوچیک نکن...

 

خودتو فراموش نکن...

 

رویاتو فراموش نکن...

 

بذار هنوزم بودنت مهم باش....

بیا یک بار هم که شده ،چشمهایت راببند، به صدای قلبت گوش کن، بیا یک بار هم که شده به دنیای خودت سر بزن، به رویاهایت، به آرزوهات، به لحظه های خوبت، بیا یک بار هم که شده بی دلیل به زندگی لبخند بزن، دنیای هر آدمی همان زرق و برقهای دنیای اطرافش نیست، دنیای هر آدمی همان بهانه های کوچک برای لبخند زدنه،دنیای هر آدمی همان آرزوهای بزرگی که از بچگی تو سر میپروراند، بیا میون حجم این همه ارتباطات پیچیده مجازی، میون تمام این حرفهای بیهوده که تو صفحات شبکه های مجازی به سرعت انتقال پیدا میکنند،یک بار هم که شده کاغذ و قلم را بگذار جلویت برای دل خودت نامه بنویس، یک بار هم که شده فقط به فکر خودت باش، یک بار هم که شده به دل_خودت بها بده، دست بردار از اتفاقات همه پسند، یک بار هم که شده به خودت جرأت بده متفاوت باشی با مردم این شهر... برای یک بار هم که شده به خودت لبخند بزن و از قدم زدن با کفش های کتونی ساده تو خیابان های این شهر لذت ببر ...

یه بخش کوچیک از ماجراها و اتفاقاتی که برای یه خانواده پر جمعیت پیش میادُ تو چند تا پست قبلتر گفتم .اما این داستان همچنان ادامه داره...

اون زمان ها که هنوز 6 یا 7 سالم بود، یه پیکان سفید داشتیم و این پیکانِ طفلی قد یه اتوبوس دو طبقه ازش کار میکشیدن البته در ارتباط با حمل ونقل آدم :))هر موقع تصمیم به سفر داشتیم ، جای بنده بدون هیچ بحثو گفتگویی بین دو صندلی جلو بود :| و غیر از من دونفر دیگه هم صندلی جلو مینشستند  و صندلی عقب هم در حدود 5و6 نفر رو پذیرا بود (ارقام دستکاری شده :)) )وظیفه خطیر من این بود که هر زمان ماشین پلیس راهنمایی رانندگی میدیدم خیلی سریع و در کسری از ثانیه روی کنسول وسط دراز میکشیدم تا مبادا دیده بشم و جریمه بشم!!! انقدر حرفه ای این کار انجام میدادم که بعضی وقت ها بقیه فراموش میکردن بهم بگن که خطر رفع شده و میتونم مثل آدم بشینم:/ در برخی موارد هم خیلی سریع میرفتم زیر داشبورد قایم میشدم:/

اصلا دیگه یه مدت نمیتونستم حتی وقتیماشین خالیه درست رو صندلی بشینم حتما باید تو یکی از این دو پوزیشن میبودم:/

البته همه این حرکات باعث شد که از نظر امادگی جسمانی خیلی قوی بشم:/

 

و اما یکی دیگه از اتفاقات اینه که وقتی یه فرد تازه وارد خانه میشد ، بچه ها تک تک از اتاق بیرون میومدیم و سلام میدادیم و میرفتیم و به دلیل اختلاف سنی کمی که با هم داشتیم تقریبا خیلی شبیه همدیگه بودیم و این باعث میشد که دیگه اخراش مهمان تازهوارد کفری بشه و بگه بچه مگه فراموشی داری چند بار میای سلام میدی؟؟:@

و اونوقت بود که ما باید اکیپی جمع میشدیم و به ترتیب تو یه خط صاف وایمی ستادیم تا مهمان عزیز متوجه بشه که مشکل از فرستنده نیست بلکه مشکل از گیرندس :/ والا حالا بیا با ادب باش:))) دو دیقه تحمل ندارن :)))

 

 

+یه نکته بگم یکم تو این ماجراها اغراق وجود دارد البته خیلی کم :)))

 

بزرگ شدن تو یه خانواده پر جمعیت ماجراهای جالبه خودشو داره، اصولا تو خانواده های پر جمعیت مادر و پدر باید یه لیست حضور و غیاب داشته باشند و در هر زمان ورود و خروج یه دور لیست را چک بکنند!!!میپرسید چرا؟ !خیلی سادس یادمه اون موقع ها که هممون هنوز بچه بودیم یکی از برادرام یک شبانه روز کامل خانه نبوده! و کسی هم متوجه عدم حضورش نشده :-\ و برادر جان فردا صبح خیلی غرور آفرین به خونه برگشت و خودش میگفت انقدر میترسیدم بیام خونه که نگو! با خودم میگفتم کتک رو از مامان و بابا خوردم :-D و بعد ما فهمیدیم که اوا داداشمون نبوده و طفلی رفته زیر زمین و همون جا خوابش برده تا صبح روز بعد: /
البته قضیه به همین جا ختم نمیشه.،وقتی تعداد بچه ها زیاد باشه یکی دیگه از مشکلاتی که هست توجه به این امره که مبادا تعدد بچه ها یهو در یک روز بیشتر از تعداد اصلی بشه :-\ و اینجاست که متوجه میشیم فامیل و همسایه و کلا هرکسی که از دست شیطنت های بچش خسته شده و میخواد ساعاتی رو در آرامش بگذرونه کودک دلبندشان را ما بین همین بچه های پر جمعیت و جوری که کسی نفهمه به صورت زمینی و هوایی و استتار کردن و سایر روش های موجود جا میزنه و خودشون ساعاتی رو به آرامش میگذرونن: / همین امر باعث شد تا مادر و پدر بیشتر دقت کنند و گاهی به اشتباه بچه دلبند خودشون رو داشتن از خونه بیرون میکردند و حالا ما بچه ها باید با آزمایش DNAو پرش از رو تور والیبال و شنا رو زمین خاکی تلاش میکردیم تا اثبات کنیم که بابا ما فرزند دلبند خودتونیم :-\
این گوشه ای از مشکلات تعدد فرزنده: ))))
دیگه پیام اخلاقیشو خودتون درک کنید:))))