.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

نیاز داریم به شیطنت

ما آدمها درست در همان نقطه ای که رویاهایمان را فراموش میکنیم و دست از شادی های کودکانه و لذتهای آن بر میداریم، تصور میکنیم بزرگ شده ایم و بالغ!

 

ولی حقیقت این است که روح ما پیر شده است!

 

هیچوقت دست از شیطنت های کودکانه برندارید!

 

رویاهایتان را دست کم نگیرید، تمام رویاها دست یافتنی هستند فقط باید ایمان داشته باشید: )

برای بدست آوردن قلبش کافیه خودت باشی

یک چیز را خوب به یاد داشته باش، با زور نمیتوانی خودت را در قلب کسی جا بدی!

دوست داشتن شاید واژه ساده ای باشد که بر زبان آوردنش کار آسانی باشد اما ماهیت دوست داشتن فرق دارد، دوست داشتن با دوتا جمله رمانتیک و کادو و حرفهای تو خالی هیچ ارتباطی ندارد، حتی با علایق یکسان آدمها هم ارتباطی ندارد

برای آنکه کسی دوستمان داشته باشد نیازی نداریم تا سعی کنیم تمام علایقمان را اعم از نوشیدنی و علاقه به حیوانات و دریا و کوه و فلان آهنگ و غیره را متناسب با علاقه مندی های طرف مقابلمان انتخاب کنیم.

اصلا نیاز نیست اخلاق و رفتارمان را تغییر بدهیم، قرار نیست نقاب بزنیم و وانمود کنیم چیزی هستیم که در واقع نیستیم!

برای دوست داشته شدن نیاز نیست واقعا کاری کنیم، تنها کافیست "خود_ واقعیمان باشیم "،شاید سخت ترین کار ممکن هم همین باشد که ساده باشیم و دائما از خود_ واقعیمان فرار نکنیم.

باورکن آدم ها وقتی همانطور رفتار میکنند که در واقعیت هستند، بذرهای دوست داشتن را در دل دیگران میکارند و با صداقت و اعتماد بذرهای دوست داشتن را در دل دیگران پرورش میدهند

دوست داشتن یعنی حس خوبی که تمام وجودت را میگیره، یه حس ناب!

تو کرامتت را حفظ کن

تو دعواهای لفظی ، کسی که پَست تره، همیشه برنده است!!!

میخواستم گرد شادی را همه جا بپاشم، همان موقع که بچه بودم و برای اولین بار غم سراغم آمد آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا آخر سر به خودم قول دادم، میدانستم قول که بدهم دیگر محال است زیرش بزنم، قول دادم به خودم ساده بگذرم و به تمام آدمها پالس های مثبت و پر انرژی بدهم، میخواستم لااقل تو دنیای کوچیک خودم شادی برقرار باشد، باور داشتم با یه شروع ساده ،میتوانم کم کم گرد این شادی رو به دلهای همه بریزم، اما امروز سخت شکست خوردم، یکی از بزرگترین شکست ها همینه که آدم خودشو یادش بره، فراموش کنه چه قول هایی به خودش داده و پای دل خودش نمونه.

 

چقدر ساده بودم که فکر میکردم با خوبی و مهربونی میشه خیلی چیز ها رو تغییر داد. گاهی باید نگاه رویاییمون از زندگی برداریم و چشمامون باز کنیم و باور کنیم مردم این شهر دروغ شنیدن را دوست دارند، دروغ گفتن را هم، باید باور کرد که دلهای آدما سیاه شده و با هیچ محبتی این سیاهی پاک نمیشه، باید راحت دست کشید از این آدمها مثل دستمال چرکی که به راحتی به سمت سطل زباله پرتاب میشه، باید دور این آدمها رو خط کشید ،هر آدمی ارزش دوست داشته شدن و محبت کردن را ندارد.

 

لطفا مراقب قلبهاتون باشید ...

دستهایم یخ زده

برف میبارد

 

و

 

من

 

دستهایت را کم دارم

تـو عـاشـق مـیـشـوی

                          و

                             مـن دچـار قـشـاع مـیـشـوم

67

قرارمان عاشقی بود

 

فصل انگور های نابِ شیرازی

 

انارها هم ترک خوردند و تو نیامدی! !!

 

قرارمان عاشقی بود ...

 

همین!

از مادرم که داشت هیزم های زیر دیگ را مرتب میکرد پرسیدم آن نقطه های نورانی چیست؟

اوهم نگاهی به آسمان کرد و گفت: آنها ستاره اند ، روزنه هایی که در پرده شب ایجاد کرده ایم

 

-چگونه؟

 

-ما انسانها روزگاری در آسمان بودیم ،‌در ابدیت ،اما هنگام فرود آمدن به زمین پرده تاریک شب را سوراخ کردیم و حالا هم از آن روزنه ها نور ابدیت می تابد و یادآور آن است که از کجاییم و به کجا خواهیم رفت. از این رو هر کسی ستاره ای دارد و هنگام مردنش از آنجا اوج میگیرد و بر میگردد.

 

ما زمینی نیستیم ، میخواهیم بازگردیم ، اما غافل از آنکه دیگرانی را هم به این دنیا می کشانیم . درست مانند کوهنوردی که هنگام پرت شدن به ته دره به  جای بالا کشیدن خود دوست را هم میگیرد و به این ترتیب او را نیز به ته دره می کشاند.

شاید مثل ما زمینی ها مانند آن جوجه قناری باشد که در قفس متولد شد. او که هر طرف می پرید  میله های قفس را می دید فکر میکرد همه چیز در قفس است و فقط خود اوست که  رهاست. خوشحال بود که مارها  و گربه ها در قفس هستند و نمیتوانند به او آسیبی برسانند. اما تمام نگرانی و دلسوزی هایش برای قناری  هایی بود که آن سوی میله های قفس بودند. شاید ما زمینی ها هم مانند  آن جوجه قناری اسیر هستیم و هنوز ناآگاه از جرم و محکومیت خود! و برای آنهایی که هنوز متولد نشده اند و آزادند دلسوزی می کنیم و می خواهیم آنها را به قفس بیاوریم تا طعم زندگی را بچشند. اما درست تر آن است  که بگوییم همه مردم بچه های خود را به دنیا می آورند تا تنها نباشند نه اینکه بخواهند آنها را به دنیایی بهتر بیاورند. حال وقتی بچه ها می ایند در چشم به هم زدنی دوره محکومیت پدرها و مادرها تمام میشود و دنیا را ترک میکنند و بچه ها یشان را تنها میگذارند . بچه ها نیز اینک بزرگ شده اند برای جبران تنهایی خود کودکانی دیگر به دنیا می آورند و این چرخه بارها و بارها اتفاق می افتد

 

 

اپیزود اول:

قهوه تلخ  ، سیگار برگ ،‌ سیب زمینی سرخ شده ، ذرت مکزیکی ، گوجه سبز ، جیک جیک گنجشکها ،‌صدای بارون ، قدم زدن در امتداد خیابان طویل و باریک ، لواشک ،‌ رقص ‌، موسیقی ، بستنی سنتی ،‌ جوجه کباب ،‌ خنده های تو ،‌نگاه شر وشیطونت ، بوسیدن بچه های کوچولو ،‌ تنهایی ،‌سکوت ،‌ آرامش  ، ....

هیچکدام  دیگر نمیتوانند جای خالی نبودنهایت را پر کنند...

 

 اپیزد دوم:

 

من در حال قدم زدن در پیاده رو

بوق بوووق  وی‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ

 من :|(آیکون جا خالی دادن و عین مرغ پریدن به سوی دیگر)

دو دقیقه بعد  

وییژژژژژژژژژژژژژژژژژ

ویژژژژژژژژژژژژژژژژ (دیگه بوق هم نمیزنند)

 

عبور ماشین ها  از پیاده رو ندیده بودیم که به حول قوه الهی  دیدیم و در این راه داشتیم به درجه شهادت نائل میگشتیم ، فقط نمیدانم باید یک جفت شاخ رو  سرم سبز بشه  و تعجب کنم  یا گفتن : " اینجا ایران است" کفایت میکند؟

 

 اپیزد سوم:

 

کلاغ به صندلی تکیه داده و از شیشه جلوی اتوبوس به مسیر بی آب و علف چشم دوخته ، ایستگاه اول میرسیم تعدادی از مسافرها پیاده میشوند. چند متر جلوتر خانومی با مانتوی سبز و چسبان  و ساپورت سبز  و نازک و چسبانتر و آرایشی که  هر لحظه امکان چکه کردن ر‍ژ لب  رو افزایش میده ، به همراه  پسر بچه 5 ، 6 ساله ای ایستاده ، راننده پایش را روی پدال گاز فشار میدهد  اما چشمانش را جا گذاشته کمی عقب تر درست همان نقطه که اون خانوم ایستاده،‌ با دوستانش  میزنند زیر خنده ، کمی جلوتر پایش روی پدال ترمز میلرزد و فشار میدهد اتوبوس متوقف می شود،  دوستش بدو بدو میرود با صدای بلند داد میزند : خانوم بیا سوار شو... بدو بدو سوار میشود و راننده که تمام مسیر  چشمانش  به آخرین صندلی اتوبوس خیره میماند و نقشه هایی که  با دوستانش برایش کشیده اند ، ترسی ندارند با صدای تقریبا بلند حرف میزنند و میخندند

-        میخوای من برم پیشش تنها نباشه ؟

-        من خسته شدم بذار برم باهاش حرف بزنم

-        کلک نکنه قصد داری ازش کرایه نگیری وب ه جای کرایه ....

-        عجب.....

 صدای قهقه هاشون تو فضا پخش میشه

کلاغ آماده میشه از اتوبوس خارج بشه ، اما تمام مسیر فکرش کمی عقبتر جا مانده درست روی همان صندلی آخر  و  روی  همان دختر سبز پوش ...

کنارم میشینه ،‌ تا به حال ندیدمش ،‌خوب اصلا لزومی نداشت بشناسمش مگه تمام آدمهای دنیا رو باید شناخت؟یا تمام آدمهای یک شهر را... اجازه میخواد صندلی کنار من بشینه  و بعد از اینکه مطمئن میشه کس دیگه ای قرا نیست بشینه کیفشو میذاره و از اتوبوس خارج میشه ،‌سرمو میچرخونم سمت گوشیم و به کتاب خوندنم ادامه میدم درست نمیدونم چقدر گذشته بود ،‌ یهو  یه بستنی عروسکی جلو چشام ر‍ژه میره سرمو بلند میکنم ، همون غریبه  همون آدمی که لزومی نداشت بشناسمش  با دوتا بستنی یکی برای خودش یکی برای من کنارم نشسته ، با تعجب نگاه میکنم ،‌اصرار میکنه بستنی بگیرم اما هنوز هم دلیلی وجود نداشت این بستنی بخوام بگیرم ،‌با یه لبخند تشکر میکنم و میگم دلیلی وجود نداره این بستنی بگیرم و دوباره سرمو میتدازم پایین ،‌میگه قرا نیست برای همه چیز دلیل وجود داشته باشه موقع خرید بستنی یهو دلم خواست برای شما هم بخرم لطفا دستم رد نکنید ، هر بهونه ای میارم قبول نمیکنه ،‌در نهایت ازش میخوام تا لااقل پول بستنی بگیره ،‌اما میخنده و میگه نیازی نیست ....

اما خوب زیاد هم نباید خوشبینانه بود ، کمی بعد میگه میتونم یه تماس با مادرم بگیرم با گوشیتون ، گوشیم خاموش شده !!!

حالا فهمیدم دلیلی برای خرید بستنی وجود داشت ، قواعد سختگیرانمو کنار میذارم و شماره براش میگیرم ، مادرش گوشی قطع میکنه و بلافاصله خودش شماره منو میگیره و دقایق کوتاهی باهم حرف میزنند و تشکر میکنه بابت اینکه گوشیم در اختیارش گذاشتم!!!

اما باید بگم شیوه جالبی داشت برای اینکه خواسته اش اجابت کنه!!!

 

 

 نگاه بهم میکنه ، یه بار دیگه میپرسه مطمئنی که شیر نمیخوری؟؟

 آره نمیخورم ، بخورش نوش جان ،‌اگه میخواستم که نمیدادمش بهت

میخنده .. یادم باشه به مامانم بگم منو بذاره رو سرش والا تو که خیلی بدتر از منی تو غذا خوردن

میخندم ... کجاشو دیدی...فاجعه قرنَم