.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

تخلیه ذهن...

بازی کردن با آدمها رو خوب یاد گرفته بود و با توسل به آموخته های روانشناسی به راحتی به خواسته هاش میرسید, هر روز چند ساعتی کلاس شستشوی مغزی برگذار میکرد ,اول آنقدر از وجود و توانایی های فرد حرف میزد تا امیدوارش کند و بعد درست همون موقع که طرف مقابلش روی ابرها سیر میکند با یک جمله از آسمان به زمین میکشاند و با خاک یکسانش میکند,این باور را میدهد که ناتوان تر از تو نیست,خارج از اینجا همه گرگن و تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری, آرام آرام ادامه میده و زمانی ساکت میشه که مطمئن باشه طرف مقابل دیگه هیچ توانی برای باور خودش نداره,نوبت من رسیده بود ظ,حرفهایش را زد یه برگه برداشت و گفت تمام مشکلات و دلمشغولی هات رو بهم بگو ,یه لبخند تحویلش دادم , ادامه داد این روش یه روش روانپزشکی و مشاورس تو میدونی که من نصف عمرم به مشاوره میگذره , میدونستم عادتش زیر و بم زندگی همه رو از زیر زبونشون میکشه و بعد علیهشون استفاده میکنه,چشمام رو ریز کردم و با یه لبخند مضحک گفتم. و شما هم میدونید من هیچ اعتقادی به مشاور ندارم!

همونطور که سعی میکرد با حرفهاش آروم رامم کنه , از زندگی خودش گفت , تمام مدت جز سکوت و لبخند هیچ حرفی نزدم , همینطور که سعی میکرد عصبانیتش رو نشون نده تو چشام زل زد و گفت نمیفهمم چه فرقی با بقیه داری اما بالاخره میفهمم چطور باید از پس افکار و عقایدت بر اومد ....

وقت رفتن برگشتم و با همون لبخند که میدونستم چقدر حرصش رو در میاره گفتم :زندگی برای من اجبار نیست ,هیچوقت اجازه نمیدم افکار و خواسته های یه نفر دیگه زندگیمو راکد کنه و این باور رو بهم بده که جایگاه من تو زندگی کمتر از این حرفهاس, بعد یه چشمک زدم و گفتم حتی پشت اون میزی که نشستید خودتون خوب میدونید من براحتی میتونم تصاحبش کنم اما فعلا خواستم این نیست .. پ. پس تلاش نکنید منو تغییر بدید فقط بذارید اونطور که میخوام در جریان باشم و اگه یه درصد احساس کنم وارد چرخ و فلکی شدم که فقط توهم پیشرفت و بالا رفتن رو بهم میده بدون شک بی هیچ تردیدی چشم رو همه چیز میبندم و خودم رو از این بازی میکشم کنار ...

 

عمق عصابیت تو وجودش رو میشد به راحتی فهمید ,اگه هر کس دیگه ای بود بی شک چنان فریادی بر سرش میزد تا عمر داره فراموش نکنه ,ولی فقط نشست و تظاهر به آروم بودن کرد ... ولی آروم آروم داشت نابود میشد...

 

هیچوقت و تحت هیچ شرایطی نمیتونم پا روی عقاید زندگیم بذارم , انسانیت برای من خلاصه میشه تو عقایدی که پاشون وایمیستیم و بخاطر هیچ سود و منفعتی خودمون رو به لجنزار وعده وعیدها نمیسپاریم,شاید لازم بود دوباره به خودم یاد آور بشم ارزش هر آدم بستگی به رفتار خود آدم داره. و نباید خیلی راحت خودت رو ارزون بفروشی ...

برای "سپید بانو "

+ چتر یادت نره برداری

بعد از این همه سال نمیدونی میونه خوبی با چتر ندارم؟!!

زیر برف قدم میزنم ، اولین بار که انقدر از قدم زدن زیر برف لذت میبرم ، خیره میشم به برف های دست نخورده پارک و درخت های بید مجنونی که سپید پوش شده اند ، لبخند میزنم ، از خیالم عبور میکنی ، وقتی دستهای "سپید بانو " ات را تو دستات گرفتی و زیر برف براش آواز میخوانی ! خنده های سپید بانو به گوشم میرسد ، غرق دنیای سپیدتان میشوم ، و دخترکی را تصور میکنم که هیچگاه ندیدمش ، زیر برف میچرخید و میچرخید  و من لبخند میزنم...

+خانم قصد نداری سوار بشی؟؟

چقدر تو دنیای "تو" این روزها غرق میشوم ... دنیایی که هیچ ازش نمیدانم جز یه لبخند ...

سیاست را باید آموخت...

همه چیز را آماده کرده بودم ، حتی به قیمت دعوا و ایجاد تنفر از خودم ، چند روز با خودم کلنجار میرم ، تحمل این اوضاع سخته ، دیگه نمیخواستم سکوت کنم ، بخاطر "سکوت" هزینه های گزافی دادم ، زخم های زیادی خوردم ، نمیخواستم این بار هم با سکوتم عقب نشینی کنم ، اما این بار یه قدم از من پیشی گرفت درست همه چیز را برنامه ریزی کرده بود ، همین اول صبح با کارش قفل سکوت زد به همه چی ، نمیدونستم باید چه کنم ، سکوتم را شکستم حرف زدم و همونطور که انتظار داشتم برنامه ریزیش از من قوی تر بود ...

نمیفهمم چرا یاد نمیگرم آدم با سیاستی باشم ، باید دوباره بشینم فکرکنم و راه حل پیدا کنم ، دلم نمیخواد خودم را قاطی آدمهایی کنم که راحت از توانایی بقیه سو استفاده میکنند...

 

دیگه نباید سکوت کرد...