.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

نبض جهان در دست های توست بانو

دختر شاد و خندونش خوبه، کی دختر غمگین دوست داره؟ !دختر باید موهایش را بدست باد بسپارد و تا پریشانی موهایش صد برابر زیباترش کند،باید رژ لب قرمز بزند تا خنده هایش دلنشین تر باشد ، لاکهای رنگارنگ زینت بخش دستهایش باشد،باید لباس های شلخته بپوشد و دیوانه بازی در بیاورد، غذاها رو بسوزاند، هزار و یک شیطنت و خرابکاری دیگر بکند تا دخترانگی اش را حفظ کند، تا مبادا تحت تاثیر رنگ های تیره غمگین شود، تا مبادا عقلش بر احساسش بچربد و سنگ دل شود، تا مبادا دستهای ظریفش زٌمخت شود، تا مبادا خنده و دیوانه بازی را فراموش کند، جهان به همین خنده ها پابرجاست، اگر هنوز گلی میروید، اگر هنوز شاعری عاشقانه شعر می سراید، بی شک بخاطر همین خنده ها و شادی های دخترانه است ... جهان بدون لبخندهایت، بدون آوای صدایت،بدون طپش قلبت، میمیرد ... بانو!

شبیه به خیانت است بانو

زن دوم بودن سخت است، مثل پرنده ای میماند که در قفس اسیر شده است، هم صاحبش عاشقش است و هم اسیرش کرده تا هر زمان که بخواهد با بشگنی پرنده بیچاره شروع به رقص و آواز و شادمانی کند، زن دوم بودن سخت است ـاما سخت تر "عشق دوم" بودن است،مثل باتلاقی است که هر چقدر دست و پا بزند بیشتر فرو میرود، یا بهتر بگویم بین عقل و دل اسیر شده است، "عشق دوم بودن "مثل این است که دو گردنبند دارید و یکی را همیشه بر گردن می آویزید و زیباییش را به همگان نشان میدهید و هر لحظه کنارتان است و دلهره و ترسی ندارید برای از دست دادنش، اما گردنبد دیگر را با وجود علاقه که بهش دارید تو یه جعبه قرمز رنگ میگذارید و بعد میبریدش به زیرزمین خانه همسایه و جعبه قرمز رنگ را داخل گنجه قدیمی که مادربزرگشان به ارث رسیده و سالهاست کسی سمتش نرفته، قرار میدهید. حالا هر روز دلتان برای آن گردنبند مخفی شده تنگ میشود، هر روز که میگذرد بیشتر و بیشتر دلتان برایش تنگ میشود ،اصلا چه شد که از همه کس و همه چیز مخفی اش کردید؟ اما حالا دیگه راهی برای برگشت نیست. عشق دوم هم همین است، شاید روزی جز انتخاب های اول بوده اما چه شد و چرا دوری کردیم ازش معلوم نیست؟هر روز عاشق تر و تشنه تر میشویم اما دیگر راه برگشتی نیست ....

 

میدانی سخت است که گوشه ی دنجی از قلبت تعلق به کسی داشته باشد که سالها دیوانه وار دوستش داشتی، و حال بخواهی دیگری را به زور تو همان قلب جا بدهی...

 

 

+تاثیر فیلم "زن دوم" :))

زخمی که صد بار سر باز کند، دیگه تنها یه زخم ساده نیست، شبیه یه بیماری لاعلاج میمونه که تنها راه درمانش قطع عامل درد کشیدنه، شاید یه مدت آدم زجر بکشه اما لااقل از یه بیماری لاعلاج خودش رو محفوظ نگه داشته، حالا تو روابط آدمها هم همینطوره وقتی صدبار زخم خوردی از یه نفر وقتی هزاران بار سکوت کردی و بغضتو خوردی،وقتی صدبار خودت رو جلوی بقیه بد نشان دادی تا هوای اون یه نفرٌ داشته باشی، وقتی که ذره ذره داری آب میشی، یه جایی باید ارتباطتت رو قطع کنی، از یه جایی به بد باید بشی همون آدم بده که تا حالا نقشش رو فقط بازی میکردی برای حمایت از بقیه، گاهی تنها راه کمتر کردن درد این زخم ها کنار گذاشتن آدما و افکارشونه.... گاهی تنها راه بی تفاوت بوده نسبت به آدمهاست

گفته بودی تا آخر دنیا دوستت خواهم داشت ...

 

چه بمانی چه نمانی ....

 

"تو"آغاز و پایان منی

قفس...

یوقتایی احساس میکنی آزاد_آزادی،دنیات پر از حس های خوبه، تا چشم کار میکنه همه چیز قشنگ و دوست داشتنیه، چشمت به آسمون میوفته، میشی یه پرنده با هزارتا آرزوی ریز و درشت، به خودت میگی الان وقتشه باید پرواز کنی و اوج بگیری، تمام قوا تو جمع میکنی، یه نفس عمیق میکشی و با قلبی پر از آرزو آماده پرواز میشی، حساب همه چیز رو کردی یه لبخند میزنی و بالهاتو باز میکنی ،اما همینکه میخوای اوج بگیری سرت با یه میله آهنی عصابت میکنه، سرت گیج میخوره و نقش زمین میشی، تازه میفهمی این دنیای قشنگ همش ساختگی بوده فقط برای نگهداشتن پرنده کوچیک دوست داشتنی ...اونوقت آروم میشی، گوشه گیر میشی، و تمام آرزوهات تک به تک از بین میرن، اونوقته که مرگ تدریجی ات شروع میشه، به همین سادگی، با همین ظاهر سازی شیک و مجلسی، خیلی ساده و آروم امید رو تو دلت میکشن ....

119

118

117