.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

1.دلم یک نامه میخواهد ،‌شاید یک نامه از طرف یه غریبه ،‌یه نامه بی نام و نشان،‌دلم یه دلخوشی بی دلیل میخواهد ،‌ دلم یه فنجون قهوه داغ میخواهد کنار پنجره بارون زده با هوایی مطبوع ،‌دلم یه قهوه داغ تو  ویلاهای سبز شمال میخواهد ،‌ دلم نارنج باغهای شمال را میخواد ،‌ دلم هوای رطوبت زده شهری را میخواهد  ،‌ هوای مرطوب شهر دلت را میخواهد ،‌دلم همان دریای آرام میخواهد،‌غروب زیبای شهرت را میخواهد و من روی شن های نرم ساحل دریا دراز کشیده ام ،‌ دلم باران  میخواهد ،‌باران شمالی ترین شهر  را میخواهم....

 

۲. بانوی من این روزها سخت درد میکشی ،‌ میدانم سخت ترین لحظات را میگذرانی ،‌هیچ چیز بدتر از این نیست که میان هیاهوی این شهر شلوغ ،‌میان خنده های سرکش و شادی های کودکانه ،‌تنها رفیقت تنهایی باشد ،‌میدانم بانوی من درد دارد ، قدم زدن تو خیابون ولیعصر تو یه عصر بارانی بدون چتر آرام و آهسته با همان فاصله مقرر همیشگی  و نگاه های زیر زیرکی ،‌لجبازی با نخوردن رانی هلو ،‌ لواشک هایی که مثل بچه ها آرام آرام لیس میزنی ،‌بستنی هایی که از سر رعایت آداب تند تند چکه میکنند و تو میمانی و خنده های شیرینش ، میدانم درد دارد که دیگر خیابان ولیعصر بارون زده نشد  اگر بارون زده شد دیگر عصر دلپذیری نداشت چترها سایه سنگینشان را بر سرمان گرفتند که مبادا قطرات باران احساساتمان را قلقلک بدهد،دیگر قدم هایت اهسته نیست  با تندرین سرعت ممکن حرکت میکنی و گاه تنه میزی اما حتی نمیتونی برگردی و معذرت بخوای ،‌ رانی هلو تهوع آورترین نوشیدنی عمرت میشود حتی دیگر برای لجبازی هم  بدرد نمیخورد ، لواشک هایی که رو گاری دست فروش پیر مانده و طعمه مگس ها شده ،‌ و بیچاره بستنی ها با گرمای دستهایمان ذوب میشدند وحالا با سردی نگاهمان قندیل میزنند...میدانم بانو درد دارد تنهایی قدم زدن بدون هیچ هدفی درد دارد شب های تهران خودت را تو اتاقت حبس کنیو دیگر به تمشای تهران در سکوت شبانه اش نشینی ...درد دارد بانوی من

 

۳.سی سالگی مرز میان خوشبختی و بدبختی هایت بود ،‌میگفتی سی سالگی یعنی بی نیازی یعنی عشق و آرامش یعنی کار تعطیل یعنی دریا و دریا و دریا ...روزها را معکوس میشمارم چیزی به پایان بیست و نه سالگی ات نمانده و من می اندیشم هنوز هم از آمدن سی سالگی ات خوشحالی ،‌ برای آمدن سی سالگیت دعا دعا میکردم برای تمام ان رویا ها که در سر میپروراندی دعا میکردم ،‌اما دلم برای سی سالگی هایت میسوزد آخر سی سالگیت پر شده از تارهای سفیدی که میان مشکی موهایت جا خوش کرده اند ، دلم میسوزد سی سالگیت شروعی برای پایان سیاهی موهایت است ...میدانم متنفری از تارهای سفید میان مشکی موهایت...

  • سکوتـــــــ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی