.......

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه

شهر تو را نفس میکشد

چه کسی میداند تنها دلیل این پرسه های وقت و بی وقت، لبخندها و گریه ها،تنها بهونه ای هستند برای دوباره دیدنت!!!مثل گمشده ای تو کوچه پس کوچه های شهر میگردم شاید عطر آشنایی به مشامم بخورد ... چه کسی میداند ماه را دیدم و دیوانه تو شدم!

تو که باشی همه چی خوبه ...

گاهی حس میکنم نفسهام مال خودم نیست...

شوق بودنت ...یه لحظه دیدنت

زندگی برام آسون میکنه...

احساس قدم زدن با تو زیر بارون..بدون چتر...توی رویاهام

چه احساس خوبیه....

با هر قطره بارون دعایی از عشق میخوانم

دعایی از شکر...

ابرها به حرمت غم هایت میبارند...تا که چشمانت بارونی نشه

آری آنها بجایت میبارند....تو شاد میشوی و من غرق شوق

بارونی میشوم وقتی نگاه غمگینت را میبینم....

من میبارم تو بخند...

پی نوشت:خسته ام از تکرار نبودن هایت....

سرگذشت آدمها

قرار بود یک روز گلچینی از فیلمهای دوربین نصب شده تو کافه اشون را برام بیاره ، هر روز از ماجراهایی که اتفاق میفتاد برام میگفت ، از پسری که صبح با یه دختر میرفت کافه و میگفت این نامزدمِ، ظهر با یکی دیگه ، شب هم با یکی دیگه :| و فرداش کلا یه سری جدید را جایگزین میکرد:|
یا از اون دختره که میگفت هر روز میاد  کافه ولی وقتی میاد با وقتی که میره ظاهری کلی فرق میکنه !!!
قرار بود فیلم هاش را بیاره تا حرفهاشو باور کنم اما برای همیشه رفت و نشد که حتی یک بار هم برم کافه اش!!!


+اینم رشته بود ما انتخاب کردیم و رفتیم!!! :| منم باید یه کافه بزنم و تو سرگذشت آدمها فضولی کنم :))) با اینکه هیچوقت دوست ندارم از هیچ ادمی بپرسم که داستان زندگیت چیه یا اگه بپرسم هم فقط یک بار میگم و دلش خواست میگه و نخواستم که هیچ دیگه هیچوقت یادآوریش نمیکنم .. اما جذابترین داستان ها برای من سرگذشت آدمهاست ،گاهی دلم میخواد برم یه گوشه مترو بشینم و با آدمها حرف بزنم البته بیشتر دلم میخواد شنونده باشم ،داستان زندگی آدمها منبع غنی تجربه و راه و روش زندگی :)

مینا خانوم ...

مینا خانوم، زن همسایه آدم خوشبختی است! مینا خانوم هیچ کاری نمیکند یک گوشه مینشیند و همسرش بعد از اینکه از سر کار می آید برای مینا خانوم غذا میپزد، خانه را جارو میکشد،به نظافت بچه ها رسیدگی میکند و دست آخر مینا خانوم را میبرد گردش تا خستگی اش رفع شود!!!مینا خانوم زن خوشبختی است، چون هرجا میرود انقدر خوب آه و ناله میکند که همه باورشان شود از صبح سخت مشغول کار بوده است در حالیکه فقط روبروی تلویزیون نشسته و سریال کره ای تماشا کرده و هعی تنقلات خورده و توانسته رکورد سنگین وزن ترین زن جهان را بشکند!خلاصه آنکه مینا خانوم زن خوشبختی است چون هر لحظه هر آنچه اراده کند محیا میشود و تا بحال ندیده ام ذره ای به خودش زحمت بدهد.،حتی بچه اش را دیگران بزرگ کردند و مینا خانوم فقط زحمت کشیدند و هر روز گفتند وای بچم یکی بهش برسه من نمیتونم خستم!!!شما هم از این دست مینا خانوم ها دور و برتان دارید؟؟؟

+ چرا آدمها هرچی تنبلتر و کم هوش تر و بی هنر تر هستند، در عوض خوش شانس تر هستند و کلا دنیا به کتمشون میچرخه؟!!!

شاخک احساساتش را قلقلک نده

خانم ها وقتی وارد یه اتاق میشوند تمام فضای اتاق را پر میکنند ،در واقع بخشی از اتاق را حضور فیزیکیشان اشغال میکند و بخش دیگر را فرکانس احساساتشان!

و بر عکس آقایون تنها به ابعاد فیزیکیشان فضا را اشغال میکنند!

 

خانوم ها حساسند ،حساسند نسبت به نگاه اطرافیان، حساسند به جلب توجه دیگران نسبت به خودشان،حساسند به کاربرد کلمات و نحوه ادای کلمات،حساسند به میزان مهر و محبتی که دریافت میکنند! !!

 

احساسشان را که قلقلک بدهید،فرکانس حضورشان نوسان میکند و گاهی به ثبات میرسند و گاهی انقدر دچار اغتشاش میشوند که پا به میدان جنگ میگذارند

 

مراقب باشید که به اشتباه شاخک های احساساتشان را تحریک نکنید ... ممکن است وارد جنگی شوید که حتی علتش را نمیدانید!

تو انتخاب دوست دقت کن

زخمها، یه حافظه داخلی خیلی قوی دارند که حتی بعد از التیام هم، هیچ چیز را فراموش نمیکنند!!!

وقتی شانس این رو دارید که برای یک نفر یه رفیق خوب و قابل اعتماد باشید، وقتی مثل عزیزترین کسش باهات رفتار میکنه، خیلی مواظب باش که اعتمادش رو متزلزل نکنی،چون اونوقت دیگه محاله باهات همون آدم سابق بشه و بودنش کنارت عذابت میده!

 

وقتی نسبت بهت بی اعتماد بشه، کم کم ازت متنفر میشه بخاطر تمام روزها و ساعتها و ثانیه هایی که صرف تو کرده! و کم کم سایه ات را هم با تیر میزند ...

 

هرکسی لیاقت دوستی نداره ... باور کن

خدایا برای زندگیم دیگه نمیخوام بجنگم

از تکرار متنفرم، سکوت کردم تا حرفی نزنند تا یادشان برود، تا از خاطرشان پاک شود آن سوال کلیشه ای لعنتی رو، همان سوال که تو دلش هزارتا سوال دیگه جا داده و کافیه حرفی بزنم تا بی رحمانه بسمتم هجوم بیاورند،سکوت میکنم دائم زیر لب به خودم و شانسم و انتخاب هام بد و بیراه میگم، اشکهامو پنهان میکنم تا کسی نفهمه چقدر حالم خرابه، چشم میدوزم به آسمانش و میگم بازم شکر ولی به بزرگیت قسم تمومش کن دیگه توانش رو ندارم! یهو دیدی کم آوردم و ... اما انگار سکوتم افاقه نکرد، سوال ها شروع شد و من ماندم و جوابی که نمیدانستم چیست؟ !! چه جواب بدم چه جواب ندم نگاه های سرزنش بار و تحقر آمیز و زبان کنایه اندازشان بدرقه ام میکنند!!فقط میگم تمامش کنید و فقط دیگر هیچ نپرسید! !با هم پچ پچ میکنند و دنبال جواب میگردند شروع میکنند به تحلیل و ارائه نظرات فیلسوفانه، با نگاه ملتمسانه میخوام که هیچ حرفی نزنند، خودم میدانم و یاد گرفته ام برای داشتن کوچکترین چیزها باید سختی های زیادی بکشم و باید خیلی چیزهای دیگه رو از دست بدم و باید بارها و بارها بشکنم.. ... میخندم، از همان خنده هایی که درد دارند میگم نهایتا دست از همه چی میکشم و تسلیم میشم به همین راحتی دیگه بحث کردن ندارد ...

کجایی رفیق...

من از شنیدن

" دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است "

میترسم.

بذارید من هیچی نگم ....

سکانس اول :
روبروم نشسته وبا صدای بلند با خانوم مسنی که روی صندلیهای ردیف بغلی نشسته حرف میزنه، با هیجان خیلی زیادی میگه :
"من یه دختر دهه هفتادی میشناسم، متولد75 هستش ، یعنی آخر 75 بدنیا اومده ، اسفند، یعنی آخرای اسفند 75 بدنیا اومده ، انگار متولد76 دیگه فرقی نداره ، روز اخر اسفند 75 همون متولد 76 میشه دیگه ، یعنی اینو میخوام بگما ، متولد 75 اما با 76 هیچ فرقی نداره، منظورمو متوجه میشید چی میخوام بگم؟؟؟"
 و پیرزن بیچاره با قیافه کاملا پوکر فیس بهش نگاه میکنه:|
 و من که میزنم زیر خنده و میگم خانوم مبحث خیلی  سنگینی داشتید تحلیل میکردید:))) فقط نمیدونم چرا ناراحت شد پا شد رفت :|


سکانس دوم :

 کمی اونطرف تر داره با گوشی حرف میزنه ، صداش میاد ،برمیگردم نگاش میکنم یه پسر حدود 27-28 ساله
 
" آره عزیزم بخدا راست میگم ، همین الان از دَر رد شدم ، دارم میرم سمت تاکسی ها ، هوا هم آفتابیه ، الان رسیدم به پله ها ، نه به خدا دروغم چیه ، چرا باور نمیکنی ایستگاه صادقیه ام؟؟ گوشی بدم به یه نفر تا باهاش حرف بزنی مطمئن بشی ؟ هااان؟؟ الان از پله ها رفتم بالا چند تا تاکسی زرد سمت راستم وایستادن ، آره عزیزم چرا دروغ بگم؟؟"
 
 و من :| آخه خواهر من خب چرا انقدر شکاکی ، اینطوری کنی که این طفلک سر به بیابان میذاره ، بعد میذاره میره ، میشینی یک سال آبغوره میگیری :|


سکانس سوم :
 
من در حال نصیحت کردن ، " بشین درستو بخون ، از کی به من قول دادی همین چند تا فرمول فسقلی رو حفظ کنی ؟ "
 یه لبخند میزنه میگه بابا ولم کن بیا اینجا ببین چه فکرایی دارم ، تلگرامشو باز میکنه  و توضیح میده ، میخوام یه کانال بزنم ، بعد مِمبِر (همان عضو)  بگیرم ، بعد حساب کردم ماهی 500 هزار دستمو میگیره ، فعلا برای من کافیه نه ؟؟
دیگه هیچی منم دست از نصیحت کشیدم و باهم پرداختیم به  تجزیه و تحلیل راه های پول در آوردن :|

علاقه میباره

من رو به بابا

-منُ دوست داری؟

 مادر جان با صدای بلند : خیـــــــــــــــــــــــر

 - با پدر جان بودم :|

 مادرجان : من و بابات نداریم که ، احساسمون مشترکِ

من :|

پدرجان :))))